پیری و هزار درد!

نظامی گنجهای گفته:

«خمیده پشت از آن گشتند پیران جهان دیده                  که اندر خاک میجویند ایام جوانی را»

.

.

.

 

مولانا پیر صبا هم میگه:

«خوش نیاید ما را خمیده پشتی در پیری           که جستیم جوانی و نایافتیم»

 

یا حق

پیر صبا

  

الا ای پیر طریق ...

شراب و عیش پنهان چیست کار بی بنیاد

زدیم بر سر رندان و هر چه بادا باد

 

خدایا! ... چرا اینقدر زمان ها زود می گذره؟ دیروز یه عکس سیاه سفید قدیمی رو داشتم نگاه می کردم. ردیف اول مادربزرگم بود که حدودا هیجده سال داشت، کنارشون مادر مادربزرگم، و کنار ایشون هم مادربزرگ مادربزرگم! ردیف دوم هم برادرها و خواهر های مادربزرگم بود. یه دختر هفت ساله هم تو عکس بود(خواهرزاده مادربزرگم) . الان از اون ده نفر همشون رفتند بجز یکیشون. اون دختر هفت ساله هم که گفتم همین یه ماه پیش تصادف کرد و اون هم رفت. البته اون موقع حدودا هفتاد سالش بود. مادربزرگم می گفت انگار همین دیروز بود که کنار هم ایستادیم و عکس گرفتیم ...

الان هم من به این فکر می کنم که چه قدر سریع سال تحصیلی تموم شده و ماه امتحانات داره میاد. خوب، می خواستم بگم که تا آخر امتحانات مطلبی نمی دم. (تا اواسط خرداد میشه) برای ما دعا کنین که از این امتحانات سر بلند بیرون بیایم. البته این امتحانا مهم نیست مهم امتحان های زندگیه!! وقتی برگشتیم به همه اطلاع میدیم.

 

این چند بیت شعر هم از زبان این حقیر ( پیر هرات) بشنوید:

 

ای  پیر طریق دست یاری فرما

طفلیم در این طریق، پیری فرما

 

فرسوده شدیم و ره به جایی نرسید

جانا تو به این پیر ، نظری فرما

 

ان شاء الله ... و این هم تقدیم به شما خوانندگان عزیز:

 

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

 

و در این روز فرخنده تفعلی زدیم به خواجه (نه ببخشید حافظ! آخه ما یه جایی اینو گفتیم تا سه روز بهمون تیکه مینداختند! البته ما که گوشمون از این حرف ها پره!) :

 

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

 

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز

سخن با ماه می گویم پری در خواب می بینم

 

رموز مستی و رندی زمن بشنو نه از واعظ *

که با جام و قدح هر شب ندیدم ماه و پروینم

 

*منظورش منما !!

خیلی مخلصیم.

 

هوالهو

پیر هرات

خاطره ای باور نکردنی

 دو سال پیش بود که مرحوم پدربزرگم برایم خاطره ای تعریف می کرد:

< چندین سال پیش، آن موقعی که من در قم از طرف آموزش و پرورش به عنوان رئیس فرهنگ این شهر انتخاب شده بودم هر هفته به دیدن آیت الله بروجردی می رفتم و با ایشان گفتگو می کردم.

یکی از روز ها بود که خاله (...) ات که آن موقع دو یا سه سال بیشتر نداشت مریضی بسیار سختی گرفته بود. آن شب هم قرار بود که من برای کاری به قم بروم. خیلی نگران بودم. مریضی وی بسیار سخت بود بطوریکه از شدت تب نمی توانست تکان بخورد. فکر می کنم یکی از همین مریضی های سرخچه یا سرخک بود. ولی آن موقع از واکسن هم خبری نبود. بالاخره از تهران حرکت کردم. طبق معمول به دیدن آیت الله بروجردی رفتم. عرض کردم که یکی از دختر هایم هم اکنون به شدت مریض است. روبروی ایشان یک قندانی بود. دستشان را درآن کردند و چند حبه قند برداشتند. نزدیک صورت خود گرفت و شروع به دعا خواندن نمودند. سپس آنها را به من دادند و گفتند ان شاءالله خیر است. پس از اتمام کارم در قم سریعا به تهران برگشتم. به خانه که رسیدم دیدم حالش وخیم تر شده. جلو آمدم و یک حبه قند را به او دادم تا بخورد. به سختی آن را خورد و خوابید. یکی دو ساعت بعد هیچ اثری از آن بیماری در وی نبود!

از بهترین خاطراتی که در عمرم داشتم همین ملاقات های من با این مرجع بزرگ شیعی بود. >

 

امروز همین که به یاد این خاطره افتادم، دیوان حافظ رو برداشتم و چون به آقای بروجردی ارادت خاصی دارم  یه تفعلی زدیم به خواجه.اولین بیت شعر چنین بود:

 

گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم           همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم

 

یکی از دوستان آقای بروجردی (آیت الله شیخ مجتبی عراقی) برایمان تعریف می کرد:

<موقع تشییع جنازه آقای بروجردی حاج احمد (خادم ایشان) به بنده گفت که آقا میل داشتند شما ایشان را در قبر بگذارید. وقتی ایشان را در قبر گذاشتم، یکی قرار شد تلقین بخواند و حاج میرزا حسن نشسته بود،گفت: من می خوانم، شما هم تکرار کنید.شروع کرد: اسمع ... افهم ... من هم می خواندم. ناگهان دیدم که زمزمه آقای بروجردی می آید، خیال کردم که تصور می کنم. بلند شدم، دیدم صدا نمی آید. دوباره نشسم دیدم همان همهمه آقای بروجردی است و من هم بسیار تعجب کردم. و هیچ شک و شبهه ای هم در این قضیه نیست.>

 

*توجه:  از آقای بروجردی کرامات بسیاری تعریف شده و کتب متعددی هم زندگینامه و خاطرات ایشان رو چاپ کرده. به هر حال ما فقط جرقه اول رو زدیم. یکی ممکنه اونو خاموش کنه. یکی هم میتونه بره دنبالش و جرقه رو به یه آتیش بزرگ تبدیل کنه. باید نظر خوانندگان وبلاگ رو ببینم. اگه دیدم که این جور مطالب رو مغایر با ارزش های اعتقادی (!!)  خود می دانند، دیگر از این مطالب نمی نویسم که خیال خودم هم راحت تره. شاید هم اینجا جای بازگو کردن این خاطرات نباشه تا کسانیکه این جور مطالب رو مغایر با ارزش های خود می دونند اینا رو نخونند.

 

با تشکر

پیر هرات