عالم پیر دگر باره جوان خوهد شد

برگشته بودم به فروردین. داشتم به مطالب نگاهی می کردم. چشمم به یک حکایت از پیر مرشدان حضرت پیر صبا دامت برکاته اجمعین(!) افتاد. به دقت این حکایت رو بخوانید:

 

« دخترک نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن. مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید. سپس دخترک فریاد زد: خدایا با من حرف بزن. رعد در آسمان پیچید، ولی دخترک گوش نداد. دخترک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: خدایا بگزار ببینمت.

ستاره ای درخشید ولی دخترک توجه نکرد. دخترک فریاد زد: خدایا به من معجزه ای نشان بده. و یک زندگی متولد شد، اما دخترک نفهمید. دخترک با نا امیدی گریست:" خدایا با من در ارتباط باش. بگزار بدانم اینجایی." و خدا پایین آمد و دختر را لمس کرد. ولی دخترک پروانه را کنار زد و رفت ... »

 

تا حالا چند بار شده که اون پروانه رو کنار زده باشی؟ خدا همیشه بهت لطف می کرده، بزرگواری می کرده، آقایی می کرده، تو رو موفق می کرده اما تو فکر می کردی این خودت هستی که عامل موفقیت خودت هستی. یادت نیست؟ اما نه! انگار اصلا تو مرام خدا نیست که ناراحت بشه. بازم میومد طرفت، باز هم بی اعتنایی می کردی. یادت نیست؟ تو راه هر روزت که از کنار درخت ها رد می شدی یه نگاه هم به برگ هایی که داشتند با هم تکون می خوردند نمی کردی. اون روز رو یادته؟ همون عصر تابستون که داشتی تلویزیون نگاه می کردی که یه نفر تو یه برنامه تعریف می کرد: خونه ی مادربزرگ نشسته بودی، صدای یه پرنده که تو حیاط بود اذیتت می کرد، گفتی الان می رم بیرون تا ساکتش کنم. مادربزرگ گفت: "چی کارش داری؟ داره ذکر خدا رو می گه مادر." اون حرف مادر بزرگ مثل یه آب یخ ریخت رو سرت. خشکت زد. تا به حال هیچ حرفی مثل این، به این اندازه روت تاثیر نذاشته بود. نمی دونستم چی کار کنم. رفتم کنار پنجره. دیدم برگ های درخت ها دارن با باد تکون می خورند. با خودم گفتم: "یعنی این ها هم دارن ذکر خدا رو می گن؟" یه ذره دقت کردم. گفتم حتما همشون دارن یه چیز رو تکرار می کنند: " سبحان الله، سبحان الله "

 

ما که نوشتن از ائمه رو بر خودمون حرام کردیم (که مبادا رقت برانگیزد!) گفتیم لا اقل از خود خدا بنویسیم!

***

یکی از دوستان اومد پیشم گفت باباجون چرا نظرات رو تحویل نمی گیری؟ ببین بقیه رو، به نظرات جواب می دند ولی تو انگار نه انگار. گفتیم چشم، این مطلب رو استثنائا برای همه جواب می گذاریم ببینیم چی میشه!!

***

 

صحبتی که الان می خوام بکنم رو قبلا نه برای کسی گفته ام و نه جایی نوشته ام. بلکه این اولین باری است که می خواهم در این مورد قلم بزنم. عرض کنیم خدمتتون که دیروز داشتم وسایلم رو مرتب می کردم که چشمم افتاد به یک فیلم که روش کلی گرد و غبار نشسته بود. یه دستی کشیدم روش (باحس کنجکاوی و فضولی) تا بتونم نوشته روش رو بخونم: "دبستان رشد" تازه یادم افتاده بود که این فیلم رو خود دبستان تهیه کرده بود به عنوان یادگاری.( لازم به ذکر است این حقیر سال اول تا سوم دبستان را در مدرسه ی رشد و سال چهارم و پنجم را در مدرسه معلم تحصیل کرده است. ) قبلا انگیزه ای برای دیدن فیلم نداشتم. اما حالا که همه چیز را هم فراموش کرده بودم و در خانه کسی جز این حقیر نبود از فرصت استفاده کردم و نوار را گذاشتم ...

دوربین روی تابلوی اطلاعات دبستان زوم کرده بود: بچه ها، چهارشنبه، ساعت 8:30 ، بچه ها چهارشنبه چه خبره؟ دوربین داخل دفتر مدرسه می شود. دو سه نفر از معلمین روی مبل های خاکستری نشسته اند و دارند با هم صحبت می کنند. روی میز پر است از پرونده های سیاه و سفید. فعلا هیچ کدامشان را نمی شناسم. ولی فضای دفتر خیلی برایم آشناست.

 

صحنه ی دوم: (حیاط مدرسه، ساعت 8:30 روز چهارشنبه) حالا دیگر فضا کاملا برایم آشناست. مخصوصا نقاشی های رنگ و وارنگی که روی دیوار مدرسه کشیده شده اند. دوربین می چرخد. انگار بچه های سال اول را به صف کرده بودند. در دو صف حدودا بیست نفره. یکی از دبیران (که من او را نمی شناسم) بلند بلند شروع به صحبت می کند: سلام بچه ها، حالتون خوبه، دماقاتون چاقه؟ ... بین هر سوالش بچه اولی ها یک بله ی کش دار می گفتند! یکی از معلم ها از اولین نفر شروع کرده بود و قیافه ی تک تک آنها را وارنداز می کرد تا به آخر صف برسد. به هر نفر که می رسید یه شوخی باهاش می کرد و می رفت. اِه! آره خودشه! آقای هاتفی! معلم کلاس اول ب! معلم من نبود ولی خیلی آدم باحالی بود. همیشه درحال شوخی با بچه ها بود. کمی آنطرف تر آقای نیکخواه دبیر کلاس اول الف! (کلاس ما) به بچه ها گفتند که دست های همدیگر رو بگیرند و یک دایره تشکیل بدهند. خلاصه این بازی را به بچه ها یاد دادند به طوری که یک نفر می شد گربه و یک نفر موش!! موش از لای حفره های ایجاد شده باید فرار می کرد و گربه هم دنبالش!! دوربین می چرخد، یک دفعه قلبم می ریزه پایین: مرحوم سرخابی پور، با یک تیشرت زرد رنگ و یک سوت قرمز، با نگاهی موشکافانه داره از دور بچه ها رو نگاه می کنه. ده دقیقه بعد کلاس اولی ها داشتند از سر و کول آقای سرخابی پور نسبتا چاق بالا می رفتند!! یاد کلاس های ایشان افتادم. یاد پسرش بابک که با ما همکلاس بود. و یاد بازی هایی که برای بچه ها در می اورد. و یاد روزی که اعلامیه ی فوت ایشون رو بر اثر حمله ی قبلی در مدرسه دیدم. دوباره یاد کلاس هاش افتادم: درس خ، میخ، آخ ... پس از کلی بازی بچه ها رو دوباره به صف می کنند. اسم ها را می خوانند. فقط سه چهار نفرشون رو تونستم به خاطر بیارم! بقیه شون رو که اصلا!

 

معلم سال دوم و سوم ما آقای زمانی بود. سال دوم برایم بهترین سال بود. به ایشون علاقه ی خاصی داشتم. مرد بزرگواری بود. همیشه او را می ستایم. حتی حالا که ممکن است در زندان باشد. اواخر سال سوم دبستان، اخلاق ایشون کاملا عوض می شود و با دو نفر از بچه های کلاس ... (ادامه نمی دهم). ولی با این وجود، هنوز هم که هنوزه ایشان را می ستایم و برایش دعا می کنم. چون در همین دو سال حق بزرگی به گردن من گذاشته بود. خدا ایشان را در هر کجا که هستند موفق بدارد. انشاءالله. چند ماه باقیمانده ی سال سوم هم معلم ما خانم احمدی بود. دبستان رشد(2) تعطیل می شود و من به مدرسه معلم می روم. از دوستانیکه در آنجا از حضورشون استفاده کردیم همین پیام خودمونه! بعد از اتمام دبستان وارد مفید می شوم و هم اکنون هم در این مجموعه مشغول به تحصیل هستم. آنچه که برای من کاملا روشن و مبرهن است این است که وضعیت دبیرستان مفید از راهنمایی مفید بسیار بهتر است. به هر حال با خودم عهد بسته ام که اگر روزی قرار شد که معلم شوم، برای یک بار هم که شده سال دوم یا سوم دبستان را تدریس کنم به دلیل علاقه ای که به این مرد داشتم.

 

آهنگ وبلاگ رو قصد دارم عوض کنم!! از بس که تیکه بارمون کردند با این آهنگ!! (البته من خوشم هم میاد) خلاصه شعر این هست:

 

 عمریست که در سیر تمنای تو داریم
دل در گرو زلف چلیپای تو داریم
دست از همه شستیم که دامان تو گیریم ...

 

پیر هرات

ای دوست طواف خانه ات میخواهم یا به پیران سلامی دوباره خواهم داد!

 

*  بسم الله الرحمن الرحیم

نامه ای است از پدری پیر فرسوده ، که عمر خود را به مشتی الفاظ و مفاهیم به پایان رسانده ، و زندگی خویش را در لاک خویشتن تباه نموده، و اکنون نفسهای آخرین را با تاسف از از گذشته خود می کشد............ پسرم نه گوشه گیری صوفیانه دلیل پیوستن به حق است ، و نه ورود در جامعه و تشکیل حکومت ، شاهد گسستن از حق.........چه بسا عالم و زاهد که گرفتار دام ابلیس است ....... و چه بسا متصدی  امور حکومت که با انگیزه الهی به معدن قرب حق نائل می شود.....

 از نامه امام به سید احمد

--------------------------------------------------------------------

امتحانا هم تموم شد. اصلا نه حوصله دارم و نه دوست دارم که در موردشون بنویسم.

تابستونا وقتی می رفتیم یه سر به رویای نیمه کاره بزنیم دیفالتمون شده بود اینکه دو خط اول باشه که چند ساعت دیگه میرم فلان شهر. چند شب اونجام و ......... حالا ما یه شب میخوایم بریم مشهد هر کی می فهمه میگه کوفتت بشه. البته می دونم دعاشون اینقده هم سریع الاجابه نیست !خلاصه اینکه مارو حلال کنید. اومدیم رفتیم و دیگه برنگشتیم.

 ان اجل الله لئات...

 

یکی از فامیلای دورمون انگار مسیحی شده. داشتیم یه جایی در مورد مسیحیت بحث می  کردیم. دو تا آیه خوندیم(ریا نشه!) یکی بلند شد یه پارچه گرد کرد دور سرمون. گفت نه بهت میاد! گفتم بابا مگه قرآن اومده فقط برا آخوندا و علما؟

 

ای پیر خرابات دل آبادم کن                                    از بندگی خویشتن آزادم کن

شادی بجز از دیدن او رنج بود                                شادی بزدای از دلم شادم کن

هیچکس نگفت منظور سعدی از الا وقتی که میگه « .....  بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران» چی بوده. حتی یا به جز؟ زیاد مهم نیست فقط محض اطلاع!

دوست دارم بیشتر از این حرفا بنویسم. ولی حیف که وقت ندارم.

یاد ایامی ...

این چند وقت که می بینید وبلاگ سوت و کوره باسه اینه که پیرپاتالا آخر عمری درس خوندنشون گرفته و از بد حادثه الانم موقع امتحانات است. ولی ما ملت همیشه در صحنه از پا نشسته ایم و در یک اقدام متحولانه ، یک پست مشترک با حضور هفتاد و پنج درصد از اعضا فرستادیم. به قول خواجه:

 

این چند وقته می و میخانه بر افتاد              عیش و طرب و باده به بعد امتحانا افتاد!!

 

خلاصه، جونم واستون بگه که، الان که می نویسیم در خانقاه پیر صبا (!) نشسته ایم و فارق از هرگونه تعلقات مادی و معنوی هستیم! (کلا هستیم!!)

 

بیت ناب(این تیکه ی پیر خمینه!!) :

 

یاد ایامی که خوردیم باده ها با چنگ و نی

جام می در دست من، مینای می در دست وی

 

 پیران میخانه

(پیر خمین، پیر صبا، پیر هرات، و با حضور غیابی پیر مغان)