این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا

- اعمال خدا، به سان پژواک کردار ماست.

- جدیدا یه داستان قشنگ خوندم و گفتم اونو بنویسم تا بلکه مخاطبان فضایی ما آدم بشن:

به کرم سبز بیندیش. بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند، به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است.

می اندیشد: من منفورترین موجوداتم؛ زشت، کریه، و محکوم به خزیدن بر روی زمین.

اما یک روز، مادر طبیعت از کرم می خواهد پیله ای بتند. کرم یکه می خورد..... پیش از آن هرگز پیله نساخته. گمان می کند باید گور خود را بسازد، و آماده ی مرگ شود. هرچند از زندگی خود تا آن لحظه ناخشنود است، به خدا شکوه می برد: خدایا، درست زمانی که به همه چیز عادت کردم، اندک چیزی را هم که دارم، از من می گیری.

خود را نومیدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند. چند روز بعد، در میابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده. می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسین اش کنند. از معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است.

- می دونم گوشتون از نصیحت پره، ولی بدونید که کنکور فقط یه رودخونه س، همین و بس. سال سوم از فضای خوبی که توش قرار گرفتی می پری تو رودخونه ی کنکور. مهم اینه که بعد از کنکور بتونی ازش دربیای. اگه در نیای، خیلی برات گرون تموم می شه. چون وقتی برای کنکور می خونی، به قول بچه ها گفتنی، مخت تعطیل می شه. تو کنکور نه از ابتکار خبری هست و نه از خلاقیت. پس حواست باشه که غرق نشی.

 بنیامین

لطف الهی بکند کار خویش نکته ی سربسته چه دانی خموش!

امشب یکی از فامیل های دورمون که حدودا بیست سال خارج از ایران بودند اومده بودند یه سری به ما بزنن. متوجه شدیم خانوم ایشون مسیحی هستند!! (حالا چی جوریش رو نمی دونم) خلاصه یاد یه خاطره ای افتادیم: چند سال پیش شب عاشورا یه گروه توریست آلمانی وارد ایران می شوند بعد مسئول اون گروه پدرم رو می شناخت گفت این المانی ها رو ببریم پیش یه نفر که بگه مثلا این عزاداری و سیاهی ها به خاطر چیه و مثلا این دسته ها و هیئت ها رو می بینند تعجب نکنند. خلاصه صبح روز عاشورا هفده نفر توریست اومدن منزل ما. البته با مترجم. اکثرا هم استاد دانشگاه بودند. من هم همون موقع جایی باید می رفتم، خلاصه دو ساعت بعد برگشتیم دیدیم این المانی ها دارن از خونه مون می رن بیرون، یه ذره دیگه دقت کردم دیدم از کله ی همشون داره بخار می زنه بیرون!! اومدم طبقه ی پایین گفتم چی شده؟ گفتند: « هیچی فقط هفت نفرشون همین سه دقیقه پیش مسلمون شدند! » گفتم مگه درمورد چی سخنرانی کردید؟ گفتند: "ائمه". خلاصه طرف کافر از در اومده بود تو مسلمون از در میره بیرون!!

 

مشکل خویش بر پیرمغان بردم دوش                          کو به تایید نظر حل معما می کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست                      واندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟               گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد!

 

پیر هرات

وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی

شروع کتاب و قبل از متن اصلی آن با این آیه از قرآن است که می گوید و تو سنگ نینداختی هنگامی که سنگ انداختی بلکه خدا سنگ انداخت. آیه فوق العاده دل نشینی است. رضا امیرخانی  نویسنده ای است که با وجود سن به نسبت کمی که دارد خیلی _به نظر من _ استادانه به بیان گذشته ها می پردازد. شاید بگوییم چون مطالعه می کند اینگونه است ، ولی به نظر من حوصله مطالعه در نویسندگان ما حتی برای نگارش کتابهایشان هم پایین است(البته این طور که کتابها نشان میدهند)

 

احتمالا همه تا همینجاش هم شک کردید که این تریپای منتقدانه و تحلیلگرانه به من نمیاد. درسته! قصدم چیز دیگری است. ارمیا و مصطفی موضوع اصلی این کتاب ( ارمیا) هستند. کسانی که در نام نویسی برای سربازی  با هم آشنا می شوند و بعد آن روابط دوستانه و جنگ و شهادت مصطفی و ارمیای تنها و تهران متفاوت و گریز از شهر و بازگشت و ... دوباره بازگشت...

رابطه ای که تو این کتاب از مصطفی و ارمیا دیدم رابطه فوق العاده ای بود. در لحظه لحظه کتاب خودم رو می تونستم جای هر کدام از آنها بگذارم و آن رابطه منحصر بفرد رو با طرف مقابل داشته باشم. با وجود اینکه تو جنگ نبودم و جنگ و شهادت عزیزترین کسم رو ندیدم ولی باز هم مشکلات ارمیا رو با تموم وجود درک می کردم...

 

هفته پیش هم که خود رضا امیرخانی به مدرسه مون اومد باهاش در مورد ارمیا و مصطفی صحبت کردم. و همون طور که با تجربه به خودم ثابت شده بود و تقریبا مطمئن بودم ، رابطه ارمیا و مصطفی وجود خارجی نداشته ولی به خودم گفتم : می تونه بعد از این داشته باشه ، اگر ...

در جست و جوی اهل دلی عمر ما گذشت

جان در هوای گوهر نایاب داده ایم ...

     .......................

گفتند یافت می نشود گشته ایم ما

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

.....................................................................................................

در ادامه مطلب متفاوت این دفعه ! می خام یه حرفی بزنم. جدیدا زدم تو تریپ اینکه به خیلی  ازافراد کاری نداشته باشم. به این نتیجه رسیدم که دیگه برای کسی معنا نداره که آقا این حرف رو یه دوست میزنه ، یه رفیق می زنه ، یا حداقل بابا یکی که خیرخواهته اینو می گه. گیر نده که چرا؟ یعنی به یکی می گم نه این کاری که تو میگی عملی نیست. ( حالا طرف ادعای رفاقت خفن هم داره ها) بعد میگه نه هست. خیلی سریع بی خیال میشم و می گم آقا من غلط کردم. من غلط میگم. (با همین ادبیات) شما درست میگی. دست از سر م بردار. من کجا طاقت تو را دارم ...

( می دونم پشت این حرف ، حرف زیاده.  حاضرم با هر کسی صحبت کنم. ولی بدونید من همه این حرفا رو که شاید تو غلط بگی و تو جنبه بحث نداری و شاید رفیقت بگه برو تو چاه تو باید مگه بری و .... را تا ته رفتم )

.................................................................................

چون به بعضی ها قول دادم ، یه حداقلی رو میارم. ان شاء الله وقت بشه و ما ادامه بدیم

پیر مغان : بزرگ و رهبر آتش پرستان.در دیوان حافظ پیر مغان گاه حضرت حق است و گاه مرشدان حقیقی که در  میخانه عشق شراب معرفت به اهلش می دهند..........( شرح حافظ ، دکتر حسین محی الدین الهی قمشه ای )

 

پ.ن 1 . ببخشید مطلب این دفعه یه جوری بود. چند وقت از میادین دور بودم ، مربی خارجی مون هم قهر کرده رفته این هم نتیجه اش!

پ.ن 2 . هر کی مشهده خوش به حالش ، ما به دعا محتاجیم. هر کی هم از مشهد اومده زیارتش قبول ما به دیدارش محتاجیم( من زار زائرنا کمن کان من زوارنا)

پ.ن 3 . شاید به دلیل همین تشابه اسمی که با پیر مغان جناب حافظ بوجود آمده شناسنامه مون رو عوض کردیم!

 

(فعلا!) پیر مغان ( تا اطلاع ثانوی!)