الله مولانا علی!

سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. علی کنار آجرهایی که آماده بودند تا به درون کوره بروند نشسته بود. داشت به مهتاب فکر می کرد. یک چوب برداشت و روی یکی از آجرها نوشت :"علی" می خواست روی آجر کناری بنویسد "مهتاب" که سایه مشهدی رحمان رو دید که بالای سرش ایستاده بود. خجالت می کشید. با خودش گفت "م" اول "مهتاب" و "ع" اول "علی". روی آجر کناری نوشت : "مع" . علی و مع! سال ها گذشت.

 

 حالا علی حدود بیست سال سن داشت. دیگر از زندگی نا امید شده بود. داشت مثل همیشه تو خانی آباد قدم می زد که "درویش مصطفا" رو دید. لباس سرتاسر با موها و ریش های پرپشت سفید. یک تبرزین هم روی دوشش بود. داشت به طرف علی می آمد. انگار قدم هایش را می شمرد. در هر قدم می گفت : "یا علی مددی!" درویش مصطفا بعد سالی سر صحبت را با علی باز کرده بود: "بس کن جوان! به خودت بیا مرد! این چه داب مشوش و مغشوشی است؟ یک یا علی بگو و از خودت بن کن شو ..و خودسر... خودخواه... بگو یا علی ... یا علی مددی!" علی سرش پایین بود. نمی توانست به چشمان نافذ درویش نگاه کند. درویش گفت: "جخ حالا می رویم سراغ حکایت ابراهیم و اسماعیل ... یا علی مددی!" علی دستش در دست درویش مصطفا بود و دنبال درویش گام بر می داشت. درویش آرام و مطمئن قدم بر می داشت. در هر قدمش می گفت: "یا علی مددی!"

 

علی پرسید:

-          درویش مصطفا من را کجا می برید؟

-          می رویم خانه من! جایی که خانه دلت را خراب کنم ...

-          شما از دردهای من چیزی نمی دانید!

-          نمی دانم؟! (درویش خندید و به افسوس سری تکان داد.)

 

علی همیشه دوست داشت بداند خانه درویش کجاست. آنها به یک دیوار آجری رسیدند که رویش خشت بود. درویش در را هل داد. چهار دیوار دور حیاط! وسط حیاط یک حوظ کوچک و یک درخت نارون! علی هر چه گشت تا میان دیوارها نشانه ای از اتاق پیدا کند چیزی ندید! فقط همان در نیمه باز بود که از آن وارد شده بودند! علی مبهوت خانه بود. درویش گفت آسمان را می بینی؟ این سقف خانه من است! زمین هم فرش خانه من! درویش دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: "که من از تو سر در نمی آورم" علی جواب داد "بله!" درویش دست علی را محکم گرفت و برش گرداند. گفت که به سر در خانه نگاهی بیندازد. علی نگاه کرد. روی سه آجر  که هلالی گذاشته شده بودند حک شده بود: "الحق مع علی"

 

علی مبهوت به سه آجر نگاه کرد. تنها جایی از دیوار که خشت نداشت. انگار برای علی خاطره ای دور را تداعی می کرد. درویش با خنده گفت: "که من از کار تو سر در نمی آورم؟"  علی یک دفعه گفت: "درویش مصطفا! اما آن آجر الحق کار من نبود!"

 

- آجر حق کار تو نبود. نه! این تبرزین را بگیر! بزن به دیوار!

علی اطاعت کرد. همه خشت ها روی زمین ریختند. روی همه شان نوشته بودند: الحق!

درویش گفت: "گوش کن"

ناگهان از همه آجرها صدای حق حق می آمد! صدای همه شان در هم آمیخته بود : حق حق  هو حقا، حق حق ...

درویش گفت: "یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض! یا علی مددی!"

 

***

بله! این یه قسمتی بود از کتاب من او که خلاصه اش رو نوشتم. این شعر زیر هم باز از مولاناست. این رو هم باید با آهنگ این کیست این، این کیست این بخونید! حالا بیایید برویم پیش ساقی و مطرب تا بنوشیم و برقصیم و بگوییم :یا علی!



 

ای شاه شاهان جهان، الله مولانا علی                        ای نور چشم عاشقان، الله مولانا علی

آدم که نور عالم است، عیسی که پور مریم است       در کوی عشقت درهم است، الله مولانا علی

داوود را آهن چو موم، قدرت نموده کردگار                    زیرا بدل اقرار کرد، الله مولانا علی

شاهم علی مرتضی، بعدش حسن نجم سما             خوانم حسین کربلا، الله مولانا علی

دانننده ی راز همه، انجام و آغاز همه                          ای قدر و اعزاز همه، الله مولانا علی

ما جمله سرگردان تو، هم واله و حیران تو                   گوینده ی برهان تو، الله مولانا علی

ای مرغ خوش الحان بخوان، الله مولانا علی                  تسبیح کن بر زبان، الله مولانا علی

ای شمس تبریزی بیا، بر ما مکن جور و جف                رخ را به مولانا نما، الله مولانا علی

 

خیلی ذکر قشنگیه! شما هم بگویید:

الله مولانا علی ، الله مولانا علی ...

الله مولانا علی ...

 

هوالهو

پیر هرات

پیرانه سرم عشق جوانی ز سر افتاد!

<< سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرف دیگرش جست. خانی آباد ، اما نه مثل بقیه خیابان ها. چون "هفت کور" به ان جا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم هفت کور صدایشان می زدند ... >> کتاب "من ٍ او" این گونه اغاز می شود. ماجرا، ماجرای پسری است سیزده ساله که عاشق دختر خدمتکار خانه خودشان می شود.(یکی یه سطل بیاره: هوووووووق!) کتاب قشنگی است ولی چیزه. برای جوون ها بدآموزی داره! (البته برای ما پیرها اشکال نداره ها! ) من فقط از یه شخصیت  این داستان خوشم اومد. اون هم "درویش مصطفا" بود! یه پیرمرد با لباس کاملا سفید با یه عرقچین سفید با یک عالمه ریش های پرپشت سفید. بعضی ها خیال می کردند که خل و چله. ولی بعضی ها هم خیلی بهش احترام می ذاشتن. تو خانی آباد زندگی می کرد. نویسنده اینگونه توصیفش می کنه: درویش مصطفا به طرف ما می آمد. انگار قدم هایش را می شمرد. و در هر قدمش می گفت : "یا علی مددی!"

 

چندین سال بعد که پسره بزرگتر می شه و بنا به دلایلی به فرانسه می ره هر روز در راهش از یک کلیسا می گذشته. هر بار که از آن جا رد می شده صدای ناله ی زیبایی رو از داخل میشنیده. یک بار دل رو به دریا می زنه و میره داخل. کسی نبود. همان جا نمازش را می خواند! و به طرف اتاق سه گوش که برای اعترافات بود می رود. کشیش هم آن طرف نرده های چوبی بوده. ولی نگاه نمی کنه. همه اعترافاتش را می کند. از همان اول که یک خیابان که با سه خیز می شد به طرف دیگرش جست تا آن یا علی مددی آخر کتاب. وقتی بیرون میاد می بینه که اون کشیش همون درویش مصطفا بوده. جالب این جاست که کتاب این گونه تمام می شود:

درویش ما را رها می کند و می رود. انگار قدم هایش را می شمرد. در هر قدم می گوید:

- یا علی مددی!

راستی کتاب نوسته آقای رضا امیرخانی است. دیروز یکی از دوستان رو دیدم (که از اون رمانتیک های فیمینیست بود!)  می خواستم اذیتش کنم بهش گفتم این کتاب "من او" چه قدر مسخره است، بهم گفت "کژ طبع جانوری!!" من هر صفه اش را می خوندم گریه می کردم! (×تورو خدا یکی یه سطل بیاره: هووووووووووووووووووووووووووووووق!×)

 

خوب حالا بریم سر کار خودمون ما رو چه به (...) :

مطربا پرده بگردان و بزن راه حجاز                که به این راه بشد یار و زما یاد نکرد

شعر زیر از مولاناست. باید با آهنگ این کیست این، این کیست این بخونیدش. از ساقی می خواهم آن شراب تلخ جان سوز را برایمان بیاورد و از آن مطرب داوود دم هم می خواهم نا بخواند. تا ما بنوشیم و برقصیم و بگوییم : یا علی!

 

 

 

ای یار من ای یار من ، ای یار بی زنهار من                 
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر،ای نیمه شب ما را سحر           ای در خطر ما را سپر، ای ای ابر شاکر بار من

خوش میروی در جان من، خوش میکنی درمان من      ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهر دار من

 ای باغبان ای باغبان، آمد خزان آمد خزان                  بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان بنگر نشان

 ای باغبان هین گوش کن، ناله درختان نوش کن          نوحه کنان از هر طرف، صد بی زبان صد بی زبان

 لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک              لک لک کنان کالملک لک، یا مستعان یا مستعان

 بلبل رسد بربط زنان، وان فاخه کوکو  کنان                   مرغان دیگر مطربا، بخت جوان بخت جوان

 

حالا ...

 

هین دف بزن هین کف بزن، هین دف بزن هین کف بزن

زین حال نورانی است این ، زین سیر ربانی است این

 

هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن

مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن

 

قوت بده قوت ستان ای خواجه ی بازارگان

صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن

 

 

 

پ.ن. این عکسه رو هم که می بینید عکس ماست با یه سری از رفقا! اینی که پایین سمت راست نشسته پیر صباست! من هم سمت چپ تصویر استم!! پیر مغان و پیر دردی کش و پیر میخانه و پیر طریق هم بالا! راستی جوون ها رو هم راه نمیدیم! همین که گفتم! البته شما استثنا این ها!! راستی در ستون سمت راست وبلاگ یه تجدید نظری کردیم!

 

هوالهو

پیر هرات

آب نبات

خوب، بالاخره امتحان های ما هم تمام شد. خدمتتون عرض کنیم که ما شیش تا خاله داریم، شیش تا پسرخاله، شیش تا هم دخترخاله (شما از بعد معنویش نیگا کن: همون خواهر دینی! ) چند روز دیگه یکی از خاله هامون به اتفاق یک دخترخاله و یک پسرخاله از دیار کفار (یا همان آمریکای جنایتکار!) به ایران تشریف می آورند. راستش اون پسرخاله هه ده سالشه خواهرش هم نه سال داره. خدا به دادمون برسه!! پدرمونو درمیارن!! به من، با این سن میگن بیا دکتر بازی!! خوب ما هم میریم دکتر بازی می کنیم! بعدش می گن بیا خاله بازی!! دههههه! بچه برو با هم قد خودت بازی کن! طبیعتا وقتی این حرف رو بزنی باید قبلش بدنت رو چرب کرده باشی که وقتی کتکت می زنند زیاد دردت نیاد. وقتی هم که میوفتن به جونت اگه بزنیشون طبیعتا تو فامیل مشهور میشی به بچه قلدر که زورش به کوچیکتر از خودش می رسه! پس یا باید بشینی کتک بخوری یا باید در بری! که من همیشه گزینه دوم رو انتخاب می کنم. وقتی هم که من و پسرخاله ام که هم سن هستیم داریم تو حیاط والیبال بازی می کنیم یا باید با حضرات گرامی آب نبات بازی کنیم یا توپ باید خونه ی همسایه پرتاب بشه!! طبیعتا وقتی وسطی یا آب نبات بازی می کنیم باید دخترا رو هم تو بازی راه بدیم که دیگه بیچاره میشیم!! (شما از بعد معنویش نیگا کن!!)

 

هوالهو

پیر هرات