خوشا وقت قبای می فروشان

صبح روز سه شنبه اولی که با مرحوم حاج ملاآقاجان در نجف اشرف برای زیارت عتبات عالیات بودیم مرحوم حاج ملاآقاجان به ما فرمود: امشب به مسجد سهله می رویم که انشاالله برکات زیادی نصیبمان خواهد شد. برویم و شاید به خدمت حضرت بقیه الله هم مشرف بشویم. و ضمنا اهسته با خودش چیزی گفت که تنها من آنرا شنیدم، می فرمود: اگر من عصبانی نشوم. چرا عصبانی بشوم. مگر خدا مرا به حال خود وا بگذارد.

 

به هر حال ظهر پس از نماز و نهار با ماشین به کوفه رفتیم. وقتی در مقام های مسجد کوفه به اعمال مشغول شدیم جوانی که در کربلا کفاشی داشت و چند روزی بود در مسجد کوفه به ریاضتی مشغول شده بود، از اتاق خلوت خود بیرون آمد و بما ملحق شد. از او پرسیدم که شما در این جا چه می کردید؟ گفت: به ریاضتی مشغول بودم که جزء شرایطش این بود که بیست و یک روز با کسی حرف نزنم و روزه باشم. گفتم: آیا ریاضتت تمام شد؟ گفت: نه! ولی در این ساعت که در اتاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره حمد بودم ناگهان صدایی شنیدم که به من می گفت آنچه می خواهی نزد این مرد است (یعنی حاج ملاآقاجان) لذا دست از او بر نمی دارم تا به حاجتم برسم. گفتم: حاجت تو چیست؟ چیزی نگفت و سکوت کرد. بعدها معلوم شد که حاجتش تشرف به خدمت حضرت ولی عصر (ع) بوده. نزدیک مسجد سهله، مسجد صعصعه و مسجد زید است و چون هنوز به غروب مقداری مانده بوداعمال این دو مسجد را انجام دادیم. ولی در مسجد زید وقتی حاج ملااقاجان با صدای بلند دعای بعد از نماز را که دعای عجیبی بود می خواند نزدیک بود قالب تهی کند. الان بعد از بیست و دوسال که از آن روز می گذرد منظره ای از حال این مرد بزرگ بنظرم می آید که فریاد می کشد و دعا می کند. پس از ان وارد مسجد سهله شدیم.

 

اینجا خانه امام زمان است،

 اینجا پایگاه حضرت حجت بن الحسن (عج) است،

اینجا میعادگاه عشاق آن حضرت است، برای ما که اولین مرتبه قدم در یک چنین مکان مقدسی می گذاشتیم فوق العادگی عجیبی داشت. آن هم با آن برنامه مخصوصی که مرحوم حاج ملاآقاجان داشت. پس از خواندن نماز مغرب و عشا و اعمال مسجد سهله علاقه مندان به حضرت بقیه الله اعظم ارواحنا فداه متوجه شدند که امشب آقا مهمان محبوبی دارند. لذا همه در اتاقی که از مسجد متعلق به مرحوم حاج شیخ جواد سهلاوی بود جمع شدد و از حاج ملاآقاجان دعوت کردند که در آنجا بیتوته کند تا از محضرش استفاده کنند. ایشان هم پذیرفت.

 

شب عجیبی بود. مجمع فوق العاده دیدنی ای بود افراد نخبه ای دور هم جمع شده بودند. یکی از ان ها سید بزرگواری بود اهل مشهد که چهل شب چهارشنبه از کربلا به مسجد سهله مشرف شده بود که شاید خدمت امام زمان برسد و آن شب چهارشنبه ی آخرش بود! دیگری هم همان جوانی بود که ملحق شده بود مدت ها ریاضت کشیده بود که خدمت امام زمان برسد و گمان می کرد که امشب به مقصد می رسد. فرد دیگری بود که آن قدر پاک بود که هیچ تردیدی نداشت که امشب خدمت امام زمان می رسد. آقا حاج شیخ جواد سهلاوی که خودش میزبان ما بود به قدری حال داشت که همه از توجه او به مقام مقدس حضرت بقیه الله به حال می آمدند. سوز و گداز حاج ملاآقاجان هم آن چنان عجیب بود که مجلس را یک پارچه به سوی بزرگترین حقیقت و معنویت سوق می داد. من هم که در آن موقع جوان نورسی بودم در گوشه ای نشسته و ناظر جریانات بودم. همه افراد در فراق مولایشان اشک می ریختند. زیارت آل یاسین و دعا توسل خوانده شد. خلاصه این برنامه تا صبح ادامه داشت. نماز صبح را خواندیم اما دوست که شب چهارشنبه چهلمش به پایان رسیده بود فوق العاده ناراحت بود. زیرا حدود ده ماه بود که از وطن و خانه ی خود دور شده بود و به عشق حضرت مهدی در غربت به سر می برد. من بیشتر از همه با او بودم. زیرا می دانستم که محال است حضرت بقیه الله این زحمت را بی نتیجه بگذارد.

 

به من گفت که دارد دیوانه می شود چهل شب چهارشنبه در مملکت غربت دور از وطن بدون هیچ فایده ای؟ آیا ممکن است؟ از من پرسید که شما جای من بودید چه کار می کردی؟ گفتم جای تو نیستم و فقط یک شب انتظار کشیده ام بی طاقت شده ام! اشکش جاری شد و سر به دیوار گذاشت و با صدای بلند مشغول گریه شد. زیر بغلش را گرفتم و او را به داخل اتاق بردم که همه ی رفقا در آنجا برای صبحانه جمع بودند.

 

حاج ملااقاجان پشت به دیوار رو به در اتاق، مثل آنکه انتظار کسی را می کشد مودب نشسته بود. ما هم به گوشه اتاق رفتیم. در این بین بود که در اتاق باز شد و فردی داخل شد ...

 

***

 

خوب، خسته شدم دیگه. این ماجرای بالا از کتاب ملاقات با امام زمان نوشته سید حسن ابطحی بود. خودتون برید بقیه اش رو بخونین. البته آخر ماجرا برای من کمی ناراحت کننده بود. همان طور که خودتون هم متوجه شدید این حقیر (پیر هرات) فقط شنبه ها آپدیت می کنم. یعنی هفته ای یک بار.

 

سری می زنیم به محفل حضرت دوست. که به قول شاعر: خوشا وقت قبای می فروشان. پیمانه را پر کنیم، دف را به دست آریم، بکوبیم ، برقصیم و بگوییم : یا علی! (ضمنا این شعر زیر که از مولوی هست رو یه قسمت از آهنگش کنار قالب وبلاگ هست)

 
 

         



 

ای عاشقان ای عاشقان، هنگام کوچست از جهان

                                                در گوش جانم می رسد، طبل رحیل در آسمان

نک ساربان بر خواسته، قطارها اراسته

                                                از ما حلالی خواسته، چه خفته اید ای کاروان

هوالهو
پیر هرات

 

 

وقایع اتفاقیه

گل همه رنگش خوبه، بچه زرنگش خوبه، زندگی قشنگش خوبه…

ما که تا حالا این همه زندگی کردیم هیچ زندگی قشنگی ندیدیم مگر این که پر تحرک بوده و همراه با اتفاقات تلخ و شیرین. اگه این طوری نبود که به ما نمیگفتن پیر، میگفتن؟!

 

راستش این چند وقته با خودم میگفتم که چرا این زندگی تکراری شده، و سوال های این طوری. ولی این چتد وقته اتفاق های جالبی برام افتاده.

 

یکیش این بود که 5 شنبه یکی از اون چیزهایی که تو فیلمها خیلی دیده بودم و تا حالا خودم باهاش مواجه نشده بودم برام اتفاق افتاد… صبح زود از خونه زدیم بیرون به قصد خرید هنوز نیم ساعتی نشده بود که ناخواسته یک اتوبوس با اون هیکلش زد به ماشین ما! اون هم چی راننده اتوبوس خودش نفهمیده بود! خلاصه ما تا بریم دنبال این اتوبوس و به طرف بفهمونیم که زده به ما و راضیش کنیم که بیاد بریم کروکی بکشیم و زنگ بزنین به پلیس یه یک ساعتی گذشت. تا پلیس بیاد و ما هم بفهمیم که مدارک ماشین مونده خونه هم یه یک ساعت و نیم دیگه گذشت(یکی نبود بگه که خوب از همون اول میگفتی دیگه ما هم تکلیف خودمون رو میدونستیم!). خلاصه پس از سه ساعت پر حادثه رسیدیم به خونه. یعنی این طوری بگم تنها جایی که نرفتیم فروشگاه بود و تنها کاری هم که نکردیم خرید! تا ساعت هشت و نیم شب هم به دنبال کروکی و پیدا کردن افسر گذشت(آخه روز هجده تیر هم بود و دیگه خودتون بهتر میدونید!).

 

این طوری بود که به دستور مادرم برای فراموش کردن این حوادس رفتیم دنبال مادربزرگم، و با هم رفتیم که بریم شام رو یک جایی بیرون از خونه میل کنیم. انگار که قمر در عقرب شده باشه از قضا هیچ جای پارکی هم گیر نیومد و بعد از چند دور گشتن دست از پا دراز تر برگشتیم که بریم خونه.

 

حالا تو این گیر و ویر داداشم گیر داد که باید نون بخریم، اون هم از نوع باگت، ما هم اطاعت کردیم و رفتیم و خریدیم و برگشتیم تو ماشین که یه دفعه جا خوردم!

 

پدرم بود که داشت بلند بلند میخوند: " یه ششصد هزار تومن اینجا، چند تا  پنجاه هزار تومنی هم اینجا، یه عابر بانک و کارت ماشین و کارت شناسایی هم اینجا، یه چند تا کاغذ دیگه هم هست  "

-          بله! طوری شده ؟!

-          این همین بغل افتاده بود ما هم برداشتیم، دیدیم اینها توشه!

بله یه کیف پول پیدا شده بود! اما صاحبش شانس آورده بود چون همه چیزش اون تو بود!!!! از جمله قبض تلفن همراه که به همون وسیله هم شمارش رو گرفتیم و بهش گفتیم که بیاد کیفش رو بگیره... بنده خدا اومده بوده مهمونی که دم مغازه از ماشین پیاده میشه بره آدامس بخره که کیفش میفته و بقیش رو هم که گفتم.

***

ولی برای من قشنگترین چیز حرفی بود که مادربزرگم زد:" ولی، آدم خوبی بوده، پولش حلال بوده که دست آدم خوب افتاده وگرنه خدا میدونه دست کی میفتاد. "

 

شما هم یادتون باشه که :

1-       آدامس چیه!!! جز این که دندون ها رو خراب میکنه و درد سر داره دیگه چی داره؟

2-       هر چی قبض تلفن و قبض تلفن همراه دارید توی جیب و کیف و همه جا بذارید، یه روز به درد میخوره!

 

پ.ن: این داستان ادامه دارد...

 

یا من اذا ساله عبد اعطاه

پیر صبا

دست در گرو زلف چلیپای تو داریم

این چند روز هر شب یه جا مهمون بودیم. یا تولد یا عروسی یا نامزدی یا پاتختی! (همون قضیه ی این کمره یا فنره؟) من عروسی رو فقط به خاطر شامش میرم. وگرنه حوصله ندارم! یعنی سر عروسی حوصله ی آدم سر میره دیگه! ولی دیشب بد نبود. توی یه باغ بود. چی؟ باغ که نه! ببین یه چیزی تو مایه های ... اصلا ول کن. خلاصه کل عروسی رو با سه چهار تا از  بچه های فامیل توی باغ گشت می زدیم. از این ور به اون ور از اون ور به این ور. اگه آدم همین جوری مثل برج زهر مار بشینه رو صندلی حالش بهم می خوره! نمی خوره؟ خلاصه به طور اتفاقی یکی از همکلاسی هام رو دیدم یه دفعه اومد جلو بهم گفت:

 

-          آقا سلام علیکم!

-          به به! شما این جا چی کار می کنی؟!

-          حالا فامیل هم شدیم دیگه!

-          حالا کدوم طرفی هستین؟ عروس یا دوماد؟

-          ما؟ دوماد! شما چه نسبتی با عروس دارین؟

-          والا ما پسرخاله ی عروس هستیم!

 

 (خانوما دست، آقایون رقص، حالا برعکس!)

خلاصه بعد از تمام شدن عروسی ساعت دوازده و نیم شب سوار ماشین شدیم که با یکی از خاله هایمان برگردیم. تو ماشین یه نفر گفت: " ببینم، حالا عروسی X (یکی از دختر خاله هام)  چه موقع است؟ " یه دفعه من شوکه شدم. گفتم : "مگه این عروسیه X نبود ؟!!" و صدای شلیک خنده در ماشین!

 

بعد تازه فهمیدیم که عروس خانوم چه نسبتی با ما دارن! یعنی:

دختر  ٍ دختر داییه مادرم!! حالا ما به اون بنده خدا گفتیم که دخترخاله ی عروسیم درحالیکه عروس خانوم خاله هم ندارند!! همینه دیگه! اگه تو یه عروسی شما هم همش تو باغ ول بگردین نه داماد رو می بینین، نه عروس رو!

 

***

یکی از دوستان به من گفت که من وبلاگت رو می خونم ولی هر وقت می بینم شعر نوشتی حوصله م نمی کشه بخونم!! اصلا من محور یادداشت هام همین اشعاره. ولی اشعاری که می خوام تعابیرش رو خودم بگم نه دیگران. مثلا وقتی می گویم میخانه، یا وقتی می گویم پیر میخانه ، این تعابیر برای من فرد خاص یا جای خاصی را می گوید. خوشم هم نمیاد وقتی می بینم یه نفر دیگه اینارو داره یه چیز دیگه معنی می کنه. برای همین ممکن است برای دیگران آن شوری که در اشعاری که می نویسم ایجاد نشه و این طبیعیه.

 

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد

 

سری می زنیم به محفل حضرت دوست. که به قول حافظ : بنده ی پیر خراباتم که لطفش دایم است. پیمانه را پر کنیم، دف را به دست آریم، بکوبیم ، برقصیم و بگوییم : یا علی!  (درضمن بیشتر اشعار مولوی را می توان در سبک و آهنگ این کیست این کیست این خواند.)

 

 

                              

 

ای عاشقان ای عاشقان، آن کس که بیند روی او

                                                دیوانه گردد عقل او ، آشفته گردد خوی او

شاهان همه مسکین او، خوبان قراضه چین او

                                                شیران زده دم بر زمین، پیش سگان ٍ کوی او

بنگر یکی بر آسمان ، بر قله ی روحانیان

                                                چندین چراغ و مشعله، بر برج و باروی او

 

هوالهو

پیر هرات