عضو جدید


سلام
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید                   هم مگر پیش نهد لطف شما نامی چند

من فرهادم
عضو جدید وبلاگ
من میخواستم اسممو بذارم پیر مغان
ولی گفتن که قبلا کسی با این نام بوده
پیر میکده - پیر دردی کش- پیر پیمانه کش - ....
حالا نمیدونم چه اصراریه که ما پیر باشیم. جوونای مملکتو نگاه کن.
خلاصه دوست دارم که نظرتون رو درباره یکی از اسمهای بالا یا هر پیر دیگه ای بدونم.
خوشحال میشم.

یا علی

انتظار و واقعیت

...

گویی نوی یر (همسر آرتور، شاگرد مرلین و پادشاه کاملوت) گیج شده بود: «اما من و شما هر دو، این اتاق را که پیرامون ماست-مثل هر کس دیگر که میشناسیم- میبینیم.فکر نمیکنم این توهم باشد. »

آرتور گفت: «پس بگدار چیزی را نشانت بدهم. از ملکه خواست تا اتاقشان را ترک کند و تا پاسی از نیمه شب نگذشته است به اتاق باز نگردد. گویی نوی یر نیز چنین کرد، و هنگامی که باز گشت اتاق را کاملا تاریک یافت. همه شمعدانها خاموش و پرده های مخمل کشیده شده بود.صدایی گفت:"نگران نباش من اینجا هستم."»

گویی نوی یر پرسید:«سرور من میخواهید چه کنم؟»

آرتور پاسخ داد:«میخواهم ببینم این اتاق را به چه خوبی میشناسی. به سوی من گام بردار و بی آنکه چیزی را لمس کنی، بگو چه اشیایی پیرامونت قرار دارند.» همسرش این را آزمونی بسیار عجیب پنداشت، اما طبق آنچه به او گفته شد عمل کرد.

«آن تخت خواب ماست. و آنجا کمد چوب جهیزیه من است که از آنسوی آبها آورده ام. یک شمعدان فلزی کار دست اسپانیا آن گوشه است، و در هر دو سوی آن پرده ای آویزان است» گویی نوی یر که در نهایت احتیاط گام برمیداشت تا به چیزی تنه نزد، میتوانست یکایک جزییات اتاق را که تا آخرین بالش، خودش چیده و تزیین کرده بود توصیف کند.

آرتور گفت:«حالا نگاه کن. شمعی را روشن کرد، آنگاه دو شمع و سه شمع را. گویی نوی یر که خیره پیرامونش را مینگریست، از این که میدید اتاق یکسر خالی است حیرت کرده بود.» زیر لب گفت:«نمی فهمم.»

همه آنچه توصیف کردی ، چیزهایی بود که انتظار داشتی در این اتاق باشد، نه آنچه واقعا در آن بود.اما انتظار قدرتمند است.حتی بدون نور، آنچه را که انتظار داشتی دیدی و بر طبق آن واکنش نشان دادی.آیا اتاق همانگونه به نظرت نیامد؟ آیا از ترس تنه زدن به اشیاء، با احتیاط گام برنداشتی؟ گویی نوی یر سر تکان داد.

آرتور گفت:«حتی در روشنایی روز، بر طبق آنچه انتظار داریم ببینیم گام برمیداریم و میبینیم و میشنویم و لمس میکنیم. هر تجربه بر اساس تداومی است که با یادآوری آنچه در روز پیش و ساعت یا ثانیه قبل-آنگونه که پیش آمده بود- آن را میپرورانیم. مرلین به من گفت که اگر میتوانستم بدون هیچ گونه انتظار ببینم، هیج یک از چیزهایی را که بدیهی میپنداشتم واقعی نبودند.
 جهانی که کیمیاگر میبیند جهان راستین است، پس از این که چراغها روشن میشوند، جهان ما سایه ای است که کورمال کورمال در آن گام برمیداریم.»

 

پیر صبا

ای یارکان رقصی کنید (مولونا)

پیرمرد از شدت گریه شانه هایش می لرزید. انگار آن خاطره ای که داشت برایمان تعریف می کرد همین دیروز برایش اتفاق افتاده است. ولی سال های سال بود که از آن خاطره گذشته بود. پیرمرد ادامه داد: وقتی من جوانی شانزده ساله بودم پاهایم فلج بود. خانواده ی ما هم مسیحی بودند. در ایام محرم بود. شبی بیرون آمدم تا مراسم هیئت ها را تماشا کنم. خودم را به سختی به گوشه ی دیواری رساندم و از دور تماشا می کردم. روضه حضرت ابولفضل بود. وقتی شنیدم حاجتمندها اومدند اینجا من هم گریه ام گرفت. با آن ها گریه می کردم. آن ها می گفتند: یا عباس! من هم با آنها می گفتم. هیئت رفته بود و من تنها بودم. ولی گریه امانم نمی داد. داد می زدم: یا عباس. یا عباس. در راه خانه هم گریه می کردم. دل من شکسته بود. می گفتم: یا عباس. یا عباس. به خانه که برگشتم فکر کردند اتفاقی برایم افتاده. به اتاقم رفتم و شام را هم نخوردم. همین طور گریه می کردم و می گفتم: یا عباس. (پیرمرد حالش بد می شود. یکی از فامیل هایمان برایش آب قند می آورد. کمی از آن می خورد و ادامه می دهد) در همان لحظات بود که فردی نورانی را جلوی خودم دیدم. به من گفت: "چیه؟ چی می خوای؟ چرا صدا می کنی؟" فهمیدم که او همان حضرت ابولفضل است. گریه می کردم. به پاهایم نگاه کردم. جلو امد و دستش را روی پاهایم کشید. احساس گرمی در پاهایم احساس کردم... یا ابالفضل!

 

***

خوب، این بود خاطره ی شفا گرفتن و سپس مسلمان شدن یک فرد مسیحی. ولی اگر از زبان خودش می شنیدید جور دیگری بود. چند وقت پیش عکس پاپ ژان پل دوم رو تو روزنامه دیدم. چندین نفر رو بیلچر صف بسته بودند تا از دست پاپ چیزی بگیرند به امید آنکه شفا یابند. برایم جالب بود. دلم برای اون دل شکسته ها که به امید شفا گرفتن اومده بودند اونجا خیلی سوخت. با خودم گفتم کاشکی اون ها هم یه حضرت ابولفضلی هم داشتند.

 

***

توسلی کوتاه به حضرت علی(ع) به مناسبت میلاد ایشان:

 

حالا از این صحبت ها بگذریم. بیایید برویم بر در میخانه بزنیم، بگوییم ما را راه دهید. ما ها گدای در خونه ی توییم. خودمان را خاکی کنیم. بگوییم ما بدون تو نمی تونیم باشیم. آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است، یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است. آن قدر در بزنیم. در بزنیم. در بزنیم تا در را رو ما باز کنن. بگوییم یا مولا، آخه من به جز این خونه جای دیگه ای رو ندارم برم که. من هر وقت دلم می گیره، هر وقت حاجت داشته باشم، هر وقت آرامش می خوام به جز این جا کجا رو دارم برم یا مولا؟ در رو همون موقعی باز می کنن که اشکت جاری شده. دلت شکسته. یا مولا علی! دیگه نمی تونی جلوی گریه ات رو بگیری: گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟ گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت. به مولامون بگیم: آقاجان! به خدا ما شرمنده ایم. آخه الان نجف چه خبره؟ ...

 

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر                              به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

 

پیر هرات