دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

سطل آبی را روبرویم گذاشتند. چشم ها و دهانم را هم بستند. می گفت که این جن کاری می کند که تو مجبور شوی سرت را داخل این آب بکنی. اگر هم می توانی مقاومت کن. اولش خونسرد بودم. ولی از همون موقعی که شروع به خواندن کاغذی که روبرویش بود کرد بدنم شروع به درد گرفتن کرد. او با آهنگ مسلمانان مسلمانان می خواند: مٌسَلمونَ ، مٌسَلمونَ ، خَ لَ عَ ، خَلَعَ ... انگار هر کلمه ای که می خواند روبروی چشمانم با اعراب کامل ظاهر می شدند. صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. با خودم گفتم که الان چه بگویم که از شر این حالت خلاص شوم. که ناخودآگاه گفتم: یا مهدی، ادرکنی. که همه چیز تمام شد و من از خواب بیدار شدم. ولی انگار بدنم هنوز درد می کرد!

 

حالا که بحث جن پیش اومد، یه نفر می گفت که احضار جن آسان است ولی تسخیر و به خدمت گرفتن آن همانند تسخیر حیوانات سخت است! ولی اصولا کار درستی نیست. مثلا همین مجالس احضار روح! می گفتش که این ها روح نیستند بلکه جن هستند! که بعضی وقت ها هم فرد رو به مسخره می گیرند. از خرافاتی که وجود داره یه نمونه اش این بود که یکی از آشنایان همسایمون بچه ی سه ساله اش می افته توی استخر ولی اون موقع کسی نبوده. بعد از چند دقیقه می بینند که یه چیزی به صورت برعکس روی آبه. می فهمند که بچه هه بوده و از آب درش میارن. زنده بوده ولی چون مدت زیادی اکسیژن به مغزش نرسیده بوده یه قسمتی از مغزش از کار افتاده بوده و بنده خدا اختلالات روانی پیدا می کنه. پدر و مادرش این بچه رو می برند پیش یه جن گیر که معلوم نیست از کدوم گوری اومده میگه بهشون بچه تون جن زده شده!! مادر و پردش هم بچه رو می دن دست این یارو که مثلا درستش کنه! آخرش هم درست نمی شه!

 

 ولی جن زدگی وجود داره. یعنی جن بیاد انسان رو تسخیر کنه. مثلا فیلم جن گیر اکثر مطالبش درسته. از یه منبع ناشناس شنیده ام که در حوزه ی علمیه قم تنها سه نفر هستند که علم تسخیر جن رو می دانند و از این سه نفر دو نفرشان اجازه ندارند که به کسی یاد دهند. اگر برای کسی مشکلی پیش آمد حتما و حتما باید با افراد اهل فن و عالم مشورت کند نه هر کس نا کسی مثل اون یارو!

 

***

چند شب پیش در عالم خواب دیدم که شاید به یکی از آرزوهایم رسیده ام. ولی خیلی زود از خواب پریدم. خیلی ناراحت شدم که چرا رویای به این زیبایی نیمه کاره مانده است! سرم را روی بالش گذاشتم و تمرکز کردم. تا چشمانم را روی هم گذاشتم دقیقا از ادامه ی خواب قبلی بود. جالب این بود که در خواب خدا خدا می کردم که بیدار نشوم. ولی مدتی نگذشت که دوباره از خواب پریدم و باز به همان ترتیب. چشمانم را می بستم و دوباره ادامه خواب را می دیدم! صبح روز بعد تفالی زدم به خواجه:

 

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود                   تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت                     تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود

 

پیر هرات

سه تا مطلب

شعری از خودم

دوست    

هر روز من از غصه ات ای یار بمیرم          از غصه تو با دل خونبار بمیرم

گر آتش این دل ز غم عشق تو باشد          رویای من آنست که در نار بمیرم

مستم من از آن باده چشمان سیاهت          روزی نرسان یار که هشیار بمیرم

روزی به برم آی و نگر بر دل زارم          نگذار که بی روی تو بیمار بمیرم

کارم همه شب گشته طواف رخت ای یار          آخر ز سر شوق در این کار بمیرم

همچون گلی و چون تو به گلزار ندیدم          بی روی تو در گلشن و گلزار بمیرم

کاری مکن ای گل که رسد وقتی و روزی          کاندر غم تو بی تو و دل زار بمیرم

روزی تو امیر همه دلهای زمینی          من در حسد خادم دربار بمیرم

ای دوست من هر چه کشم از نگه توست          اما نپسندم ز تو بیزار بمیرم

من هر چه کشیدم همه از دوست کشیدم          روزی نرسد کز غم اغیار بمیرم

هر روز دعایی کنم ودست بر آرم          من پیش تر از مردن آن یار بمیرم

هر چند که من خوابم واز قافله غافل         یا رب سببی ساز که بیدار بمیرم

یا رب سببی ساز که از عشق تو روزی          حلاج شوم تا به سر دار بمیرم

بر شعر پر از ناله من گوش سپارید          دانید که با ناله اشعار بمیرم

میدونید ژوزه ساراماگو چی میگه.میگه

دوست داشتن احتمالا بهترین شکل مالکیت و مالکیت احتمالا بدترین شکل دوست داشتن است

نمیخوام که بعد از این جمله توضیحی براش بنویسم و خرابش بکنم.چون خودش به اندازه کافی کامل هست.گذشته از این حرفها من اصلا آدمی نیستم که بخوام برای نشون دادن خودم همش یه سری تفسیر از عشق و دوست داشتن واین جور چیزها بگم آخرش هم نه تنها به کسی سود نرسونم بلکه بیشتر گمراهش کنم.چون من سعی میکنم جاهایی که اطلاعات کافی ندارم سکوت کنم

یه نویسنده معروف دیگه هم میگه

زندگی مانند یک گیلاس است.مرگ هسته این گیلاس است.وعشق درخت آن

یه فال حافظ هم بگیریم ببینیم چی میشه

خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم           به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم

امید خواجگیم بود بندگی تو جستم           هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم

گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه           که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی           که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم

عشق یه جورایی غرق شدنه و آدم

به صورت نگار خودش یعنی اون جلوه از بینهایت جلوه ای که اون از یار دیده هیچ صورت و جلوه و زیبایی نمی یابه

از خواجگی و سلطنت به هوای بندگی و خدمت حضرت یار میگذره

مثل آهوی وحشی از مردم گریزونه

و

من دوست ندارم از خودم چیزی بگم.همه اینهایی هم که گفتم توی خود شعر بود

قورباغه

برایان تریسی میگه

قدیمی ها گفته اند

اگر اولین کاری که باید هر روز صبح انجام دهی این باشد که قورباغه زنده ای را قورت بدهی در بقیه روز خیالت راحت است که سخت ترین کار خود را انجام داده ای

این جمله توی کتاب قورباغه را قوورت بده اومده.نویسنده تا جوانی وقت زیادی هدر داده بوده و نه سواد داشته  نه کار درست و حسابی و نه سرمایه ای برای انجام کار و  در یک کشتی پادویی میکرده.او هشتاد کشور را دید.بعد از این کار به فروش اجناس روی آورد.بعد از گذشتن مدتی به همین روال به دور و برش نگاهی کرده و گفته:چطوره که دیگران از من موفقترند؟

بعد هم به سراغ فروشندگان موفق رفته و رمز موفقیتشون رو پرسیده و به اونها عمل کرده

هر چی که میشنیده عمل میکرده تا جایی که در بیست و پنج سالگی تبدیل به مدیر عاملی میشه که 95 نمایندگی فروش در 6 کشور زیر دستش کار میکردند.همین فرد چند شرکت تاسیس کرد و از یک دانشگاه معتبر در رشته مدیریت بازرگانی مدرک گرفت.بعد به یادگیری 3 زبان آلمانی فرانسوی و اسپانیایی پرداخت و به عنوان مشاور و مربی و سخنران با 500 کمپانی همکاری کردحالا هم این فرد سالانه برای بیش از 300000 نفر سخنرانی میکنه و سمینارهایی برگزار میکنه که بیش از 20000 نفر شرکت کننده داره

وحالا این فرد با اراده چکیده همه تجربیات و نظرات خودش رو در کتابی با نام قورباغه را قورت بده آورده

منظورش از قورت دادن قورباغه سخت ترین کاریه که یه آدم برای انجام دادن داره و در جاهای مختلفی از کتاب گفته که اول از همه کار سخت تر رو انجام بده

اون عامل هر موفقیت و پیروزی رو متمرکز کردن فکر و نیرو روی مهم ترین کار وهدف درست انجام دادن اون و در نهایت رها نکردن اون تا قبل از اتمام کار بیان کرده

بهتون توصیه میکنم که اگه میخواید بر تنبلی خودتون غلبه کنید و هدفدارتر زندگی کنین حتما این کتاب رو بخونین

کنکور

توی ایران هر فردی چند سال از پیش هدر رفته داره و اون هم سالهای پشت کنکوره که باید همه چی تعطیل بشه

موسیقی ورزش شعرکتاب کامپیوتر و اینترنت سینما خوشگذرونی درست و حسابی تجارت سیاست و هر چیز دیگه ای که فکرش رو بکنید

این سن بهترین سن برای شروع ورزش موسیقی و هراستعدادیه

بهترین سن برای خوندن کتاب و رمان و شعر وخلاصه سنیه که آدم انرژی انجام کارهای زیادی رو داره

اما متاسفانه این مشکل که فکر نمیکنم حل کردنش خیلی سخت باشه داره چند سال وقت رو بیهوده از جوونها میگیره که البته برندگان این تورنمنت عظیم بهترینها نیستند

علاقه جوونهای مارو رتبه کنکورشون تعیین میکنه

وقتی از کسی رشته شو بپرسی میتونی رتبه ش رو حدس بزنی.چون صرفا رتبه آینده تو رو رقم میزنه و تو نمیتونی دنبال علاقه ت بگردی

زندگی

زندگی در کشور ما یک روال کاملا مشخص داره و هر کسی که نخواد همرنگ بقیه باشه و نخواد روال بقیه رو طی کنه از طرف بقیه و بخصوص خانواده سرزنش میشه

روال زندگی در ایران

1.بدنیا میای

2. 7 سال بدون هیچگونه اتفاق خاصی میگذره و چون بچه ای نباید سراغ آموزش بری

3.از 7 تا 14 سالگی رودقیقا مانند هردانش آموز هم سطح یا غیر هم سطح در مدارس ابتدایی و راهنمایی طی میکنی و اصلا توجه نمیکنن که آیا تو برای درس خوندن ساخته شدی یا نه

4.یواش یواش داری وارد دوره دبیرستان میشی و باید به فکر یه کلاس کنکور خوب و تضمینی باشی    

5.از 15 تا 19 سالگی هم با کنکور سرگرم میشی

6.بعد 4 سال رو در دانشگاه میگذرونی و اگه خیلی پایه باشی دو سال دیگه هم روش

7.بعد نوبت سربازیه و دوسال هم اینجا میگذره

8.دیگه باید به فکر یه کار باشی و یه پولی به دست بیاری

9.حالا نوبت ازدواجه که حاصلش هم اگه خیلی حوصله داشته باشی یه بچه س

10.بقیه عمرهم میگذره تا وقتی که بازنشسته بشی که ممکنه توی این مرحله یه ذره ابتکار و تنوع باشه والبته این تنوع تاثیر مستقیم میگیره از مراحل قبلی مثل کنکور

11.مرگ

من از این زندگی از پیش تعیین شده بدم میاد.میخوام یه مدل دیگه زندگی کنم.اون طوری که از زندگیم لذت ببرم و خودم یاد بگیرم .از همه مهمتر اهدافم رو خودم مشخص کنم و راهم رو خودم انتخاب کنم وعقایدم بهم تحمیل نشده باشه

یا علی

 

فرهاد

به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست عاشقم بر همه عالم که ه

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری        فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

 

 

وقتی که دل آدم عاشق میشه، دیگه نمیشه کاریش کرد. کافیه که یک بار مزه عشق رو بچشه، دیگه مزه هیچ چیز دیگه ای رو نمیفهمه. عاشقی چیزیست که عوام ازش نام میبرن، اما اونهایی که اون رو بیشتر درک کردن، به اون میگن محبت...

 

*محبت، کارش تغییر دادن و رنگ زدن است. مگر نمیبینی که آن کس که دوستش داری، اخلاق و رفتار تو را عوض کرده و تو مانند او شده ای؟ موالیان ما، ما را با محبت خود رنگ الهی میزنند.

 

*خداوند غیور است، اگر دل کسی در دام محبت جز او گرفتار شور، خدا یا عیوب او را آشکار میکند تا دل از آن برگیرد،  یا حادثه ای میفرستد تا آن را از سر راهش بر دارد.

 

*دو نفر مومن که یکدیگر را دوست دارند، آن یک ایمانش افضل از دیگری است که محبتش به دیگری بیشتر است.

 

حرفهایی که در بالا نوشتم، سخنانی بود از مرحوم «حاج میرزا محمد اسمعیل خان احد دولابی»-رحمه الله علیه- که در کتاب سخنان ایشون گردآوری شده اند. چند باری هم توفیق داشتم که در زمان حیات ایشون به جلسه ای که در خانه ای برگذار میشد و صحبت میکردند برم. واقعا سخنانشون آرام کننده دل و جان و نوید دهنده هستند. خیلی زیبا.


پ.ن: عنوان مطلب زیادی زیاد بوده! Blogsky سانسورش کرده! حتما کاملش رو همه میدونید. 

پیر صبا