گفتگو

دوباره دعوایشان شده بود. مرد اصلا حرف نمی زد. زن می گفت: " آخه نمی گی من چطور باید خرج خونه رو دربیارم؟ ببین دستام رو! ببین عروست شده نظافت چی خونه همسایه ها". مرد جواب نداد. زن چادرش را کشید جلوتر. دوباره زیر چشمی به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. جدی تر شد. گفت: " این هم از شازده بزرگت که می گفتی درسخونه. دوتا تجدید آورده تازه میگه همه معلم خصوصی دارن، منم می خوام"

 

مرد ساکت بود. زن خندید و گفت: "یه  خبر خوب هم دارم. برای نرگس خواستگار پیدا شده. کاش بودی و می دیدی..."  و بعد یک قطره اشک از چشم هایش جدا شد. جوی باریکی روی صورتش کشید و یواش افتاد روی سنگ قبر ...

 

با تشکر

پیر هرات

نظرات 5 + ارسال نظر
مصطفی جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:01 ب.ظ

وقتی رسیدم جمله آخر یک دفعه تنم مور مور شد!

معلم راهنما جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:34 ب.ظ http://moallemrahnama.persianblog.com

قشنگ بود.
دستت درد نکنه

منصور جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:59 ب.ظ http://toranj.blogsky.com

سخت بود و سنگین...
اذیت شدم این داستانک رو خوندم...
خیلی برام سخت بود
مخصوصا ترکیب خبر خوب و لبخند٬ بعد اشک...

هدی۱ یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:54 ب.ظ http://hodahodi.persianblog.com

چقدر قشنگه وقتی چشمات هم میخنده هم اشکباره...
داستان خیلی قشنگی بود... تکان دهنده

انتظار دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:47 ق.ظ http://rangegham.persianblog.com

سلام
مطلبت خیلی جالب بود اما راه چاره ای هم برای این دردها هست؟
می دونی که الآن بیشتر مردم همین طور دارن زندگیشون رو میگذرونن؟
اما دریغ از راه چاره!!!...
موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد