بهترین خاطره

سلام. امروز اتفاقی افتاد که یاد یکی از بهترین خاطراتم افتادم. ماجرای امروز از این قرار بود :

 

امروز به اتفاق خانواده خودمان و خانواده یکی از خاله هایم  به رستورانی رفتیم که کنار یک باغ بزرگ شبه جنگل بود. سر میز موبایل خاله ام زنگ زد و فهمیدم که یکی از خاله های دیگرم هم میخواهند بیایند اینجا! من به پسر خاله ام هم که ناهارش را تمام کرده بود گفتم که بیا بریم بیرون. ما هم یه راست رفتیم تو جنگل و بعد از ده دقیقه پسرخاله ام گفت که بیا دیگه برگردیم الان ناهارشون هم تموم شده. من گفتم نه بابا تازه خاله (…) می خواهد بیاید اینجا. حتما اوناهم منتظر خاله (...) هستند و تا اوناهم ناهارشون رو بخورند نیم ساعتی ول می کشه! اونم قبول کرد و جاتون خالی نیم ساعتی از بین درخت ها راه رفتیم و بالاخره بر گشتیم. آقا ما تا اومدیم بیرون دختر خاله ام عصبانی رو به ما کرد و گفت آخه شما ها کجا بودید نیم ساعته همه منتظرتون هستند و دنبالتون می گردند. بعد تازه فهمیدیم که اصلا خاله (…) قرار نبود بیایند رستوران قرار شد که براشون غذا ببرند! ما هم از دور مامانم و خاله ام که چهره عصبانی به خود گرفته بودند دیدیم و من اونجا به پسر خاله م گفتم : "یا عباس !!"

 

همین جا بود که یاد یکی از بهترین خاطره هایم افتادم. از این به بعد هم تصمیم گرفتم که تو وبلاگ از خاطرات سفر هایم بنویسم. من بیشتر اونها رو مکتوب می کردم. ولی به ذهنم نرسیده بود که می تونم اینجا هم بنویسم. ولی این آخرین متن قبل از امتحاناتم هستش. یکی دو هفته امتحانام طول می کشه. خوب میریم سر این خاطره. خاطره ای که هر وقت یادش می افتم کلی می خندم:

 

  سه ماه پیش بود. تو گرمای تابستون! ما به اتفاق خانواده و دو سه تا از خاله هایم (و خانواده هایشان) که کلا سیزده چهارده نفر می شدیم رفتیم شمال. اون هم زیبا کنار! اون جا یه مجتمع خیلی بزرگ هستش برای کارکنان صدا و سیما. (یکی از خاله هایم در صداو سیما هستند) مثلا اگر می خواستید از این ور تا اون ور زیبا کنار را پیاده می رفتید یه یک ساعتی طول می کشه. اونجا واقعا بهشت بود! همه امکانات! دریای تمیز و استحفاظی شده برای شنا! والیبال ساحلی! زمین چمن! قایق رانی! چندین رستوران! محوطه های واقعا زیبا! مسجد! تالار! و چندین آپارتمان برای اسکان!

 

خوب. در دومین روز متوجه شدیم که هر شب ساعت نه در تالار زیبا کنار برنامه های متنوع و جالبی بر گزار می شود. روز دوم هم اتفاقا دو نفر هم به ما اضافه شدند و قرار شد روز بعدش بروند!! ما اون شب تنهایی رفتیم اون برنامه هه و گفتیم حالا سریع بر می گردیم! وقتی رفتیم اونجا دیدم برنامشون خیلی جالبه. پس موندم. وقتی برنامه تموم شد ساعتم را نگاه کردم دیدم ساعت دوازده و نیمه !! اصلا حواسم به زمان نبود! فقط داشتم تو برنامه شون میخندیدم! آقا ما هم که اطلاع نداده بودیم! سریع اومدم بیرون و با دو (پنج شش دقیقه ای) خودم و رسوندم ساختمان. این ساختمان هم پنج طبقه داشت و این جوری بود که راهرو هایش سر باز بود. یعنی از بیرون می توانستیم درهای اتاق ها را ببینیم. من هم چشم افتاد به طبقه سوم که مامان و خاله ام عصبانی در راهرو ایستادند. با خودم گفتم که انگار باید تنم رو چرب کنم!! تا خواستم از پله ها برم بالا خیلی طولش می دادم. (خودتون که می دونید چرا) . آقا ما تا رسیدیم بالا مامانم به همراه خاله ام حسسسابی ما رو دوا کردند!! که آخه تو کجا بودیو تمام زیبا کنارو دنبالت گشتیم و چقدر تو (فلانی) و مگه تو (…) نداری (!!) و …. تا ماجرا خاتمه پیدا کرد یه ده دقیقه ای طول کشید. بعد خاله ام با خونسردی رو به من کرد و گفت : " باید بیایی تو اتاق زنونه بخوابی. "

 گفتم چی ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!   (آخه ما دوتا اتاق داشتیم که زنونه مردونه کرده بودیم. نامردها اتاق کوچیکه رو داده بودند به مردها !! اتاق خودشون دو طبقه بود!! ) با خودم گفتم این دیگه چه جور تنبیهیه! بعدش مامانم گفتش: "آره دیگه دیر اومدی مردونه جا نیست . همه هم خوابیدند. (بخاطر مهمون های جدید) ما خودمون وسایلتو اوردیم زنونه "  از ما انکار از اونا اصرار! ما هم یه سری زدیم به مردونه دیدیم بله انگار جای سوزن انداختن هم نیست! هفت هشت نفر به هم چسبیده بودند! صدای خور و پفشون هم که هیچی! ما اومدیم به مامانم و خاله ام گفتیم اخه چی جوری ؟؟ گفتند عیبی نداره چراغ ها خاموش هستند کسی کسی رو نمی بیند. صبح زود هم بیدات می کنیم بری.صدایش هم در نمی آوریم. کسی از دختر ها هم نمی فهمه!

 

آخه شما اگه جای من بودید چی کار می کردید؟ آقا بالاخره کورمال کورمال تو تاریکی مطلق برای اینکه نا محرم ها را نینیم از بین رخت خواب ها رد شدیم و من فکر کردم باید بریم طبقه بالا ولی گفتند بالا اصلا جا نیست و تو باید همین پایین کنار بقیه بخوابی !!!!! آقا ما هم گرفتیم همون جا خوابیدیم و ملافه را هم کشیدیم رو سرمون که شناسایی نشویم!

 

نه خیر ماجرا هنوز ادامه داشت! از شانس بد ما یکی از خاله هایم بچه یک ساله داشت. به قول خاله ام  بچه شون عادت داشت که نصف شب ها بیدار بشه و راه بره! اولش همه با صدای جیق و گریه ایشون بیدار شدند. همه زن ها هم غرغر کنان به خاله که یه کاری بکنه. گفتند حالا چراق را روشن می کنم. (البته این خاله ام در جریان ماجرا نبود) بعد اون یکی خاله ام بلند گفت : "نه نه نه ! چراغ را روشن نکن. علی این جاست! "

 

بعد از گفتن این جمله که خودتون می دونید چی شد! انگار که یه سوسک بزرگ رو بندازید توی حموم زنونه!! آقا حالا بعدش هم که "محمد رضا " (همون بچه یه ساله هه) مگه ول می کرد. خاله بیچاره ما هم مجبور بود تو تاریکی محمد رضا رو راه ببرند !!

 

خلاصه صبح زود هم مارو بیدار کردند و گفتند که بقیه مردها رفتند لب دریا پیاده روی کنند . ما هم  وسایلمونو جمع کردیم و رفتیم. فرداش به روی خودمون هم نیاوردیم!

 

با تشکر

پیر هرات

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
منصور جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:05 ب.ظ http://toranj.blogsky.com/

به به ! چشم و دلم روشن!!!
دیگه چی!!!
تازه از این واقعه به عنوان بهترین خاطره زندگی هم نام بردی!!
عجب بساطیه!
البته فکر نکنم که تو هم قلبا ناراحت بودی از اینکه بری اونجا بخوابی!

رسول چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:47 ب.ظ http://totanj.blogspot.com

سلام .خیلی قشنگ بود . کلی خندیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد