زمانی مردی را می دیدم که نزدیک اورشلیم می نشست. هر بار که از آنجا می گذشتم٬ همان جا بود. از راهنمایم می پرسیدم او کیست؛ و او٬ خندان پاسخ می داد پیرمرد دیوانه شوریده ای است.
روزی تصمیم گرفتم نزدیک شوم. و پرسیدم:
- چه کار می کنید؟
مرد پاسخ داد: به دشت ها می نگرم.
- و دیگر چه؟
مرد گفت: همین برای درک زندگی کافی نیست؟
چنین پاسخ داد مردی که دیوانه اش می خواندند.
از کتاب: نامه های عاشقانه یک پیامبر
با تشکر
پیر هرات
تعبیر بسیار جالبی بود ..............
نوشته هات قشنگه
مخصوصا با این آهنگ ملایم
موفق باشی