...
گویی نوی یر (همسر آرتور، شاگرد مرلین و پادشاه کاملوت) گیج شده بود: «اما من و شما هر دو، این اتاق را که پیرامون ماست-مثل هر کس دیگر که میشناسیم- میبینیم.فکر نمیکنم این توهم باشد. »
آرتور گفت: «پس بگدار چیزی را نشانت بدهم. از ملکه خواست تا اتاقشان را ترک کند و تا پاسی از نیمه شب نگذشته است به اتاق باز نگردد. گویی نوی یر نیز چنین کرد، و هنگامی که باز گشت اتاق را کاملا تاریک یافت. همه شمعدانها خاموش و پرده های مخمل کشیده شده بود.صدایی گفت:"نگران نباش من اینجا هستم."»
گویی نوی یر پرسید:«سرور من میخواهید چه کنم؟»
آرتور پاسخ داد:«میخواهم ببینم این اتاق را به چه خوبی میشناسی. به سوی من گام بردار و بی آنکه چیزی را لمس کنی، بگو چه اشیایی پیرامونت قرار دارند.» همسرش این را آزمونی بسیار عجیب پنداشت، اما طبق آنچه به او گفته شد عمل کرد.
«آن تخت خواب ماست. و آنجا کمد چوب جهیزیه من است که از آنسوی آبها آورده ام. یک شمعدان فلزی کار دست اسپانیا آن گوشه است، و در هر دو سوی آن پرده ای آویزان است» گویی نوی یر که در نهایت احتیاط گام برمیداشت تا به چیزی تنه نزد، میتوانست یکایک جزییات اتاق را که تا آخرین بالش، خودش چیده و تزیین کرده بود توصیف کند.
آرتور گفت:«حالا نگاه کن. شمعی را روشن کرد، آنگاه دو شمع و سه شمع را. گویی نوی یر که خیره پیرامونش را مینگریست، از این که میدید اتاق یکسر خالی است حیرت کرده بود.» زیر لب گفت:«نمی فهمم.»
همه آنچه توصیف کردی ، چیزهایی بود که انتظار داشتی در این اتاق باشد، نه آنچه واقعا در آن بود.اما انتظار قدرتمند است.حتی بدون نور، آنچه را که انتظار داشتی دیدی و بر طبق آن واکنش نشان دادی.آیا اتاق همانگونه به نظرت نیامد؟ آیا از ترس تنه زدن به اشیاء، با احتیاط گام برنداشتی؟ گویی نوی یر سر تکان داد.
آرتور گفت:«حتی در روشنایی روز، بر طبق آنچه انتظار داریم ببینیم گام برمیداریم و میبینیم و میشنویم و لمس میکنیم. هر تجربه بر اساس تداومی است که با یادآوری آنچه در روز پیش و ساعت یا ثانیه قبل-آنگونه که پیش آمده بود- آن را میپرورانیم. مرلین به من گفت که اگر میتوانستم بدون هیچ گونه انتظار ببینم، هیج یک از چیزهایی را که بدیهی میپنداشتم واقعی نبودند.
جهانی که کیمیاگر میبیند جهان راستین است، پس از این که چراغها روشن میشوند، جهان ما سایه ای است که کورمال کورمال در آن گام برمیداریم.»
پیر صبا
سلام وبلاگ جالبی دارید موفق باشید یه سری هم به بازار عشق فروشان بزنید بای
عشق کیلو چنده؟! ارزون بدی میخرم!
برگرفته شده بود از کتاب «اکسیر» دکتر دیپاک چوپرا
حکیمی می گفت:
همه ی آن چه را که می خواستم به دست بیاورم٬ روزی به دست آوردم که دیگر انها را نمی خواستم!
سلام
نمیدونم چرا ولی تو این مدت حس می کنم به زورمطلب ادبی می نویسی.فکر می کنم تخصصت یه چیز دیگست و ...
اگر اشتباه می کنم ببخشید.
راستشو بخوای خودم اصلا فکر نمیکردم که دارم ادبی مینویسم! البته در این که تخصصم یه چیز دیگه ای است شک نکن!!!
با اینکه خونده بودمش ولی چسبید...خودندن دوبارش هم خالی از لطف نبود...