امروز کتابها و دفترهای درسی سالی رو که پشت سر گذاشتم رو از کتابخانه بیرون آوردم ، چون جای زیادی گرفته بودند. یک نگاه سطحی به اونها انداختم، دفترهایی رو که به نظرم لازم نداشتم و پر شده بودند رو گذاشتم لای کاغذباطله ها، اونهایی هم که هنوز برگ سفیدی داشتند رو گذاشتم پیش چرک نویسها، دفترهای دیگه هم توی یه پلاستیک و پلاستیک رو هم یه گوشه ای(شاید برای روز مبادا!).
بعد نوبت کتابها بود، سلاحهای من در جنگ درس و امتحان! تمام اون چیزهایی که نه ماه تمام وقتم برای اونها سپری شد. چه شبها که به خاطر اونها بیدار نبودم، فقط من و کتابم. اما حالا... همه اونها با هم جلوم بودن! روی زمین... اونها رو یکی یکی بر میداشتم و و نگاهی به اونها میانداختم! همون که نگاهم بهشون میفتاد، خاطرات اون نه ماه، مواقعی که سر کلاس اون درس بودم، تکالیف اون درس که انجام داده بودم(حتی اونهایی که انجام نداده بودم!)، امتحانهای اون درس، صحبتهایی که سر کلاس اون درس با بقل دستیم و اطرافیانم توی کلاس زده بودیم، خط خطیهایی که روی کتاب هم کرده بودیم، یادگاریهای که روی کتاب هم نوشته بودیم... همه و همه مثل برق از جلوی چشمهای من رد میشدن. حس و حال جالبی بود.
اما... حالا همه اون کتابها و دفترها رفتن توی پلاستیک، یک گوشه ای منتظرن که گرد و خاک بیاد و روشون بشینه. تنها چیزی که از اون همه کتاب و دفترها نگه داشتم، یه امضای یادگاری بود از بقل دستیم و یه درخت که آخر کتابم کشیده بود!
حالا این که چقدر از اون چیزهایی که خوندیم و یاد گرفتیم، یادم بمونه و بعدا به دردم بخوره،... الله اعلم...
حرف دلم چیه؟!... این که بودن یا نبودن مهم نیست. این که بتونیم چه کاری کنیم که دیگران تا عمر دارن یادشون بمونه مهمه.نمیدونم این جملات میتونن منظور من رو برسونن یا نه ؟ ماندگار، نه مثلا آتیش زدن یک میلیون دلار جلوی یه جمع، که تا آخر عمر یادشون بمونه... کاری که بتونه ماندگاری رو از تمام وجود ما به دیگران انتقال بده...نمیدونم هر کی گرفت من چی میگم خوش به حالش!(قابل توجه بعضی از دوستان!!!) دیگران هم باید صبرکنن تا بالاخره یه روزی این رو بفهمن.
پ.ن: من نزدیک یک صفحه نوشتم و پاک کردم(یه چیزی مثل همون مچاله کردن کاغذ و انداختنش توی سطل آشغال) تا این پاراگراف آخر رو، حرف دلم رو بزنم، اگه نامفهوم و بی ربطه اشکال از من نیست! گیرنده ها این دوره زمونه ضعیف کار میکنن.
***
دانی که چیست دولت یار دیدن در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن از دوستانِ جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وانجا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کزین دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
پیر صبا
من همچین احساسی ندارم. یعنی یه کاری بکنم که دیگران به یاد بسپارند. اصلا برام مهم نیست. مهم اینه که اون کار به نظر خودم خوب بیاد. از عملکردم راضی باشم. ولی اگر به این موضوع علاقه داری٬ رمان جاودانگی میلانکوندرا رو بخون. بد نیست. موفق باشی. راستی تو کدوم پیر هستی؟ ننوشتی!!!
خوذم رو معرفی میکنم: پیر صبا!
بالاخره سلیقه ها متفاوتند دیگر.(شاید هم گیرنده ها متفاوت عمل کنن!)
اون رمان رو هم بتونم، چون سفارش تو بوده حتما میخونم.
با محبت و خوبی به دیگران میشه این گکارو کرد .ولی خوب تین دنیا خودش فانیه چه رسه یه آدما و نظراشون .. با مردم باید زندگی کرد اما برای مردم نه .. بیا اون ورا خوشحال میشم وبلاگ جالبی داری !
این رو قبول نداری که آدمها رشد و زندگیشون بعد از مردن ادامه داره؟ اگه این طوریه پس حتما نظرات و عقایدشون هم دست نخورده میمونه دیگه ، نه؟!
مهمترین چیز اینه که هرکسی تو زندگی راه خودش رو پیدا کنه و تو مسیری بیوفته که صراط مستقیم باشه.
دیگه بقیهاش خیلی مهم نیست.
کتابات هم فعلا رفتند که خاک بخورند تا سالهای بعد برای کنکور بیاند برون! اون موقع دیدن یادگاریهایی که دوستات برات نوشتند اینقدر جالبه!!
این که آدم باید راهشو اتنخاب کنه و بیفته توش رو قبول دارم، به شدت!
به اونش(کنکور) دیگه فکر نکرده بودم!!!
سلام
این اولین باریه که به وبلاگت سر میزنم.
این نظر اول رو هم همینجوری برای اظهار وجود گذاشتم.بعدا حتما دوباره میام.خیلی اتفاقی یاد یه بیت شعر افتادم:
هرکس بد ما به خلق گوید ماسینه او نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوئیم تاهردو دروغ گفته باشیم
از بیت شعرت ممنونم.
راستی نگفتی کدوم فرهادی؟!!!
اولا چرا اسمت رو زیر یادداشت ننوشتی!؟ هر کاری کردم که من همین یک کلمه ی پیر صبا رو به یادداشتت اضافه کنم نشد !!!
ثانیا: ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون ...
اسمم رو هم نوشتم...
...نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا... (;
سلام عزیز مهربان.
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند، همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند.......// یا حق.
امان از درد بیدردی
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
ببخشید میدونم خیلی خیلی تکراریه این شعر اما بیجانبود. درست گرفتم نه؟؟
کارهای خوب ما در قبال مردم، هنرمندی ما هستن.
درستٍ درست!
ببخشید!
بر خودم فرض کرده ام برای همه یادداشتهای شما کامنت بذارم. این یکی رو یادم رفت....