دست از همه شستیم که دامان تو گیریم

راننده تاکسی برگشت بهمون گفت: ببینم حالا اتوبوس شما کی حرکت می کنه؟ من هم گفتم ساعت هشت. گفت با این ترافیکی که می بینینحالا حالا ها اینجا هستیم! حتما جا می مونین! بالاخره هر طور که بود اون ترافیک رو رد کردیم و رسیدیم.

-          آقا اتوبوس هشت رشت کجاست؟

-          هنوز نیومده تاخیر داره.

چند دقیقه بعد توی اوتوبوس بودیم. دو تا فیلم سینمایی هم گذاشتند! حدود ساعت یک رسیدیم به شهر. از آنجا هم با سواری رفتیم به زیبا کنار. از رشت تا زیبا کنار حدود یک ساعت راه بود. راننده یک نوار دکلمه رشتی گذاشته بود. او می خواند و راننده برایمان ترجمه می کرد!!

 

سیزده نفر از افراد فامیل روز قبل رسیده بودند. وقتی رسیدیم همه برای ناهار رفته بودند بیرون به جز یک نفر. آمدیم و مستقر شدیم! ناهار را هم همان جا خوردیم. چند دقیقه بعد بقیه نیز برگشتند. کمی استراحت کردیم. هوا هم به شدت گرم بود. در این مجتمع قانون این بود که صبح ها آقایون و بعدازظهرها هم خانوم ها می توانند دریا بروند. همه ی خانم ها هم رفتند. من و یکی از پسرخاله هام و یکی از پسر دایی هام هم رفتیم بیرون. هوا به شدت گرم بود! بدبختی ما هم این بود که برج ما سر قله ی قاف بود! پس از ده دقیقه پیاده روی وحشتناک آن هم در آن هوا به زمین متروکه ای رسیدیم. و فهمیدیم که اینجا زمین تنیس است! دوباره کوبیدیم و برگشتیم و راکت های تنیس رو آوردیم. من فکر می کردم که تنیس آسان است ولی بدبختی از آنجا شروع شد که یک ربع اول فقط برای آموزش صرف شد!! خلاصه از بس که توپ به اوت می رفت پدرمان دراومد! خلاصه پس از یکی-دو ساعت تنیس برگستیم به محل اسقرار و یکی-دو ساعت هم خوابیدیم!! وقتی بیدار شدیم دیگر سایه بود. رفتیم کنار ساحل و یک ساعتی والیبال بازی کردیم. بعد از تمام شدن بازی هم مجبور شدیم فقط یک ربع را صرف پاک کردن شن ها از خودمان بکنیم. خلاصه به مسجد مجتمع رفتیم و نماز خواندیم. پس از شام هم کنار ساحل رفتیم و بسی سوار موتورسیکلت چهارچرخ شدیم! روز بعد هم بعد از صبحانه دریا رفتیم. شنا و حمام آفتاب!! بعد از ظهر هم علاوه بر پسرخاله و پسرداییم، شوهر خاله و دایی و یکی دیگر از پسرخاله ها هم به زمین تنیس رفتیم. آنقدر تشنه بودم که من دو تا آبمیوه رانی رو در عرض سه ثانیه با یک قولوپ (!) نوشیدم!!

 

***

خوب، این بود خاطره ی اولین روز سفری که چند روز پیش رفته بودیم. چند وقت پیش یه بنده خدایی یه سوال شرعی داشت، شما می تونین جوابش رو بدین:

 

"من برادری شیرخواره داشتم که خانم بنده، مدتی به اون شیر داد. برای همین، خانم من مادر رضایی و من هم پدر رضایی برادر کوچک خودم شدم. خانمم چون مادر برادرم شد، حکم مادر خودم را پیدا کرد و من نمیدانم باید چکار کنم؟ او او را تنبیه کنم؟ بعد چون من، پدر برادر خودم شدم، برادرم عموی خودش شد که من هم چون پدرش شدم، پس من پدر عموی برادرم شدم. یعنی من پدربزرگ برادر خودم یعنی پدربزرگ خودم شدم. بدبختی از اینجا شروع شد که بچه های واقعی من، حالا عمو و عمه ام شده اند. من الان پدربزرگ خودم هستم و جدبزرگوار بچه های خودم هم هستم حالا جدبزرگوار عمو و عمه های خودم هم میشوم که یعنی من هم نوه خودم هستم هم نبیره خودم و هم پدربزرگ خودم!!!! شما را به خدا راهنماییم کنید تا لااقل تکلیف خودم با خودم و زن و بچه ام را بدانم".

***

 

خوب، امروز می خواهم برایتان حکایتی از مولوی بگویم. فردی به خانه ی عزیزی می رود. از او می پرسند که چه کسی پشت در هست می گوید من هستم. در را باز نمی کنند. هرچه در می زند در را برایش باز نمی کنند. تا بالاخره می گوید: این من نیستم که پشت در هستم. بلکه خود تویی،  اصلا وقتی که تو وجود داری وجود دیگران معنایی ندارد. پس خودت رو به خانه ی خودت راه بده:

 

هین که منم بر در و در برگشا

بستن در نیست نشان رضا

نی که منم بر در و بلکه تویی

راه بده در بگشا خویش را

 

به او می گویند که خود تو بال و پر داری. نیازی به بال و پر ما که نداری. ولی اون فرد در طلب بال و پر حضرت دوست پر های خودش رو می کنه. خودش رو خوار می کنه. خضوع می کنه. تا خود حضرت حق به اون بال و پر عطا کنه:

 

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در طلب بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

 

پ.ن. هفته بعد شاید روز قبل از شنبه آپدیت کنم، چون اگه خدا بخواد یه سفر دیگه در پیش داریم!

 

هوالهو

پیر هرات

نظرات 4 + ارسال نظر
منصور شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:11 ب.ظ http://toranj.blogsky.com

همیشه به سفر ... خوش بگذره .
عرض کنم که: سفرنامه نویسیت عالیه. مثل چیزای دیگت !
خیلی صفا کردم. جزئیات شرح میدی. با حوصله . جزئیات مزه زندگی است. کمتر کسی تو این سال و زمونه حوصله عمیق شدن و جزئیات رو داره.
مشکل شرعی رو هم حضوری میتونم جواب بدم . اینجا نمیشه ! یک مورد هم سراغ داشتم که طرف برادر زن خودش بود ! اون تجربه رو بهت بگم شاید بشه استفاده کرد!!
قسمت آخر هم که سطح بالا بود و می دونی که من نه می کشم و نه حالیم میشه !
یا حق

نرگس شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:35 ب.ظ http://narcissus79.blogsky.com

ممنون از کمکت و راهنماییت. بازهم بیا اونورا

عارف یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:44 ق.ظ http://hekayat.blogsky.com

سلام. همیشه به خوشی. سلامت باشی و موفق. درباره سوال شرعی فکر کنم یکم باید فکر کنم برمیگردم جواب میدم به یاری خدا. یا حق

پیر صبا یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:07 ب.ظ

بسیار سفر باید...
سفر هم خیلی چیزه خوبیه!!!

راستی این بنده خدا رو هم خدا گره از کارش باز کنه از دست ما که کاری بر نمیاد!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد