چند روز پیش بود که یه مهمون عرب داشتیم! آخه پارسال که بابام نجف رفته بود با اون فرد آشنا شدند، چند وقت پیش هم بطور اتفاقی در مسجد جمکران دیدنش! خلاصه یارو اومد خونه برای ناهار، ما هم گفتیم از فرصت استفاده کنیم و یه گپ عربی بزنیم!! اومدیم جلو یارو گفت: "السلام علیک یا سیدی یا مولای یا ..." من هم خندم گرفته بود گفتم: "سلام، حال شما خوبه؟" خوب، بعد از ناهار هم یه دفعه به من یه چیزی گفت تو مایه های چه مدرسه ای میری و این حرف ها. یه سوال بود تقریبا. گفتم "انا فی الصف المدرسه المتوسطه!" بعد دیدم یارو دوباره سوالش رو پرسید. ما هم همونو جواب دادیم. بعد از اینکه بابام برگشت بهم گفت که میگه "یه لیوان آب می خوام!!" همون جا بود که می خواستم یه دونه بخوابونم در گوش این عربه!
چند شب پیش که خونه مادربزرگمون خوابیده بودیم، حدودا عصر بود که من حس شرارتم گل کرد و گفتیم برای اینکه به ما هم توجه کنند باید یک کاری بکنیم، این جوری نمی شود! خلاصه یکی از اتاق ها خالی بود. رفتیم تو! اومدم با توپ والیبال و دو عدد بالش و دو عدد پتو یک بدنی ساختیم که انگار روی تخت به پهلو خوابیده. یه ملحفه کلفت هم کشیدیم روش! این قدر طبیعی شده بود که خودم هم داشت باورم می شد که یه نفر واقعا خوابیده!! خلاصه ما تا اومدیم بیایم بیرون دیدم که از دور مامانم به اتفاق خواهرم به طرف اتاق می آیند! ما سریع برگشتیم تو اتاق! می خواستم فقط یه جایی قایم بشم که بهترین جا را کمد تشخیص دادم! اومدم برم تو کمد که دیدم اگه برم بالا از صدا می فهمند که اینجام! یه دفعه دیدم که دیگه دیر شده و بله حضار محترم وارد اتاق شده اند! من هم که تقریبا توی کمد معلق بودم فقط رویم را کرده بودم به طرف داخل که یه وقت چشمشون تو چشم ما نیفته!( آخه در کمد نیمه باز هم بود.) دیدم مامانم اومده نزدیک تخت میگه: " X(فرض کنید اسم منه) بیدار شو! بیدار شو بابا ساعت شیش بعداز ظهره! بلند شو ... " من داشتم تو دلم می خندیدم که یه راست نگاه خواهرم به من افتاد!! من هی با دستم علامت می دادم که چیزی نگو ایشون هم که از هر فرصتی برای ضایع کردن ما دریغ نمی کنه گفت: "X که اینجاست. تو کمد!" ما هم به روی خودمون نیاووردیم و اومدیم بیرون! یه دفعه مامانم گفت: "ای ای ای ایین کی کی کییه؟!!" من از خنده داشتم می مردم!! که گفتم این محسنه! (یکی از پسرخاله هام) که اتفاقا همون موقع بود که خاله ی ما وارد شدند! با تعجب یه نگاه به فردی که خواب بوده انداختند و آروم و با تعجب گفتند : "محسن؟!" جوابی نیومد! "محسن؟!!" باز دوباره جوابی نیومد. که بالاخره اون لحظه ای که من دوست داشتم اتفاق بیفته اتفاق افتاد: یعنی کشیدن ملحفه و دیده شدن سر نارنجی و سفید رنگ توپ والیبال همانا و جیغ کشیدن خانوم ها هم همان!! من داشتم از خنده می مردم اون ها داشتند با تعجب من رو نگا می کردن!!
پریروز بود که جاتون خالی همش وسطی بازی کردیم! راستی دارم روی یه پروژه ماه کار می کنم. با نام :
"Paper Aircraft"
خلاصه داریم با NASA هم مکاتبه می کنیم! از این طرح ها گفتند که استقبال می کنیم!!
دیگه حسش نیست آپدیت کنم! نمی دونم چرا!
پیر هرات
سلام به تو دوست مهربان وبلاگ جالبی داری جهت تبادل لینک با سایت ما با سایت یا وبلاگ ما تماس حاصل فرمایید www.p30down.com این آدرس سایت ما هست
آقای قائم چی چی !
شرمنده ولی خاطرتون خیلی لوس بود !
یه خواهش کوچولو از شما دارم اونم اینه که خواهشن سراغ عشق و می و غزل و نویسندگی و شاعرندگی و سه نقطه نرین! نظام دیگه هنرمند متعهد به آرمان ها نمی خواد
در آخر مرده شور هرچی عربه ببرن!
ناراحت نشو دنیا دوروزه آخرشم همه باهم می ریم بهشت!
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه رندی و مستی نرود از پیشم!
موفق باشی.....الهم عجل لولیک الفرج.....
به به !!!
چند وقته ترشی نخوردی؟؟؟(از بعد معنوی...)
آخه به مطرب و ساقی مرخصی دادیم!!
نمی خوام آپ دیت کنم یعنی چه؟ دیگه از این حرفا نزنی ها !
خیلی از مطابت خوشم میاد. یه سادگی و صمیمیت قابل توجهی داره. اینقدر هم وسطی بازی نکن. از نوشته ها بر میاد که هنوز خاله ها بر نگشتن از ایران ! خوش بگذره . طرفای ما هم بیا.( واقعی نه مجازی)