<< سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرف دیگرش جست. خانی آباد ، اما نه مثل بقیه خیابان ها. چون "هفت کور" به ان جا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم هفت کور صدایشان می زدند ... >> کتاب "من ٍ او" این گونه اغاز می شود. ماجرا، ماجرای پسری است سیزده ساله که عاشق دختر خدمتکار خانه خودشان می شود.(یکی یه سطل بیاره: هوووووووق!) کتاب قشنگی است ولی چیزه. برای جوون ها بدآموزی داره! (البته برای ما پیرها اشکال نداره ها! ) من فقط از یه شخصیت این داستان خوشم اومد. اون هم "درویش مصطفا" بود! یه پیرمرد با لباس کاملا سفید با یه عرقچین سفید با یک عالمه ریش های پرپشت سفید. بعضی ها خیال می کردند که خل و چله. ولی بعضی ها هم خیلی بهش احترام می ذاشتن. تو خانی آباد زندگی می کرد. نویسنده اینگونه توصیفش می کنه: درویش مصطفا به طرف ما می آمد. انگار قدم هایش را می شمرد. و در هر قدمش می گفت : "یا علی مددی!"
چندین سال بعد که پسره بزرگتر می شه و بنا به دلایلی به فرانسه می ره هر روز در راهش از یک کلیسا می گذشته. هر بار که از آن جا رد می شده صدای ناله ی زیبایی رو از داخل میشنیده. یک بار دل رو به دریا می زنه و میره داخل. کسی نبود. همان جا نمازش را می خواند! و به طرف اتاق سه گوش که برای اعترافات بود می رود. کشیش هم آن طرف نرده های چوبی بوده. ولی نگاه نمی کنه. همه اعترافاتش را می کند. از همان اول که یک خیابان که با سه خیز می شد به طرف دیگرش جست تا آن یا علی مددی آخر کتاب. وقتی بیرون میاد می بینه که اون کشیش همون درویش مصطفا بوده. جالب این جاست که کتاب این گونه تمام می شود:
درویش ما را رها می کند و می رود. انگار قدم هایش را می شمرد. در هر قدم می گوید:
- یا علی مددی!
راستی کتاب نوسته آقای رضا امیرخانی است. دیروز یکی از دوستان رو دیدم (که از اون رمانتیک های فیمینیست بود!) می خواستم اذیتش کنم بهش گفتم این کتاب "من او" چه قدر مسخره است، بهم گفت "کژ طبع جانوری!!" من هر صفه اش را می خوندم گریه می کردم! (×تورو خدا یکی یه سطل بیاره: هووووووووووووووووووووووووووووووق!×)
خوب حالا بریم سر کار خودمون ما رو چه به (...) :
مطربا پرده بگردان و بزن راه حجاز که به این راه بشد یار و زما یاد نکرد
شعر زیر از مولاناست. باید با آهنگ این کیست این، این کیست این بخونیدش. از ساقی می خواهم آن شراب تلخ جان سوز را برایمان بیاورد و از آن مطرب داوود دم هم می خواهم نا بخواند. تا ما بنوشیم و برقصیم و بگوییم : یا علی!
ای یار من ای یار من ، ای یار بی زنهار من ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر،ای نیمه شب ما را سحر ای در خطر ما را سپر، ای ای ابر شاکر بار من
خوش میروی در جان من، خوش میکنی درمان من ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهر دار من
حالا ...
هین دف بزن هین کف بزن، هین دف بزن هین کف بزن
زین حال نورانی است این ، زین سیر ربانی است این
هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن
قوت بده قوت ستان ای خواجه ی بازارگان
صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن
پ.ن. این عکسه رو هم که می بینید عکس ماست با یه سری از رفقا! اینی که پایین سمت راست نشسته پیر صباست! من هم سمت چپ تصویر استم!! پیر مغان و پیر دردی کش و پیر میخانه و پیر طریق هم بالا! راستی جوون ها رو هم راه نمیدیم! همین که گفتم! البته شما استثنا این ها!! راستی در ستون سمت راست وبلاگ یه تجدید نظری کردیم!
هوالهو
پیر هرات
من مست می عشقم...هشیار نخواهم شد
زین خواب خوش مستی...بیدار نخواهم شد
الهم عجل لولیک الفرج...و جعلنا من انصاره و اعوانه....
و المستشهدین بین یدیه.......
.......
یا علی مدد
منم در سلک پیرها راه دهید. پیر مشرق !
پیر جان ! قشنگ مینویسی. دو بار نوشته هات رو میخونم. دستمون هم که بهت نمیرسه حضورا جام برگیریم.
رخ بنما و بار ده.
عزت افزون
یا علی مددی...
شما کافی است که لب تر کنید جام را که هیچ اصلا خمره را دو دستی تقدیم می کنیم!
mersi azinke be man sar zadi.ba arezoohaye ghashang.felan.bye
برا منم سطل بیار :دی !!!
چه با رفقا کیف میکنید ! ما هم باس یه عکس دست جمعی بگیریم ! لازم میشه :دی
سلام
سلام ...
اولا چه کلاه قشنگی داری :) از کجا خریدی ؟؟
فقط نمیدونم چرا سر پیر صبا بی کلاه مونده
دوما مجلس بی شور و اشتیاق جوان ها صفایی نداره یه تجدید نظری بکن
یا حق
گودبای شیشه ای !
تو رو جان عزیز ترین فرد زندگیت ٬ منو حلال کن .............
یه جا کامنت گذاشته بودی و از سبک کامنتت فهمیدم مناو خودی. یا علی مددی! جخ!!! اومدم اینجا که بگم یه پسره هست که عاشق امیرخانی هست. http://natouredasht.persianblog.com (این وبلاگ من نیستا) بعدشم اینکه من نقاط منفی این کتاب رو بیشتر از نقاط مثبتش دیدم. ولی کتاب خوبی بود.
ناقلا ! هیت های وبلاگت از منم بیشتر شده...