اقرار به گناه

خداوندا گنه کارم گنه کار

سیه روی و تبه کارم تبه کار

به جز درگاه تو راهی ندارم

خطا کارم خطا کارم خطا کار

 

چه عصیان ها نمودم بار الها

جفا کارم جفا کارم جفا کار

متاع عمر را بر باد دادم

زیان بارم زیان بارم زیان بار

 

ستم بر نفس خود کردم خدایا

ستم کارم ستم کارم ستم کار

هوزم نفس بر من استوار است

چه بیمارم چه بیمارم چه بیمار

 

چه چنگال هوا و نفس سرکش

گرفتارم گرفتارم گرفتار

خدایا با همه جرم و گناهم

امیدوارم امیدوارم امیدوار

 

چنان امید بر لطف تو دارم

که گویی من طلب کارم طلب کار

خدایا زین گران خواب جهالت

تو بیدل را نما بیدار بیدار

 

(سروده عارف راه طریقت، مرحوم بیدل همدانی)

این زیبا ترین شعری است که در این سبک دیده ام. فوق العاده است.

ضمنا یه مطلب دادم در رویای نیمه کاره با عنوان دختر کبریت فروش، حتما برید بخونیدش.

 

با تشکر

پیر هرات

قوت قلب

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

به دنیایی که مردانش عصا از کور میدزدند
من ازخوشباوری آنجا محبت جستجو کردم

با تشکر
پیر هرات

 

گفتگو

دوباره دعوایشان شده بود. مرد اصلا حرف نمی زد. زن می گفت: " آخه نمی گی من چطور باید خرج خونه رو دربیارم؟ ببین دستام رو! ببین عروست شده نظافت چی خونه همسایه ها". مرد جواب نداد. زن چادرش را کشید جلوتر. دوباره زیر چشمی به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. جدی تر شد. گفت: " این هم از شازده بزرگت که می گفتی درسخونه. دوتا تجدید آورده تازه میگه همه معلم خصوصی دارن، منم می خوام"

 

مرد ساکت بود. زن خندید و گفت: "یه  خبر خوب هم دارم. برای نرگس خواستگار پیدا شده. کاش بودی و می دیدی..."  و بعد یک قطره اشک از چشم هایش جدا شد. جوی باریکی روی صورتش کشید و یواش افتاد روی سنگ قبر ...

 

با تشکر

پیر هرات