دوباره دعوایشان شده بود. مرد اصلا حرف نمی زد. زن می گفت: " آخه نمی گی من چطور باید خرج خونه رو دربیارم؟ ببین دستام رو! ببین عروست شده نظافت چی خونه همسایه ها". مرد جواب نداد. زن چادرش را کشید جلوتر. دوباره زیر چشمی به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. جدی تر شد. گفت: " این هم از شازده بزرگت که می گفتی درسخونه. دوتا تجدید آورده تازه میگه همه معلم خصوصی دارن، منم می خوام"
مرد ساکت بود. زن خندید و گفت: "یه خبر خوب هم دارم. برای نرگس خواستگار پیدا شده. کاش بودی و می دیدی..." و بعد یک قطره اشک از چشم هایش جدا شد. جوی باریکی روی صورتش کشید و یواش افتاد روی سنگ قبر ...
با تشکر
پیر هرات
وقتی رسیدم جمله آخر یک دفعه تنم مور مور شد!
قشنگ بود.
دستت درد نکنه
سخت بود و سنگین...
اذیت شدم این داستانک رو خوندم...
خیلی برام سخت بود
مخصوصا ترکیب خبر خوب و لبخند٬ بعد اشک...
چقدر قشنگه وقتی چشمات هم میخنده هم اشکباره...
داستان خیلی قشنگی بود... تکان دهنده
سلام
مطلبت خیلی جالب بود اما راه چاره ای هم برای این دردها هست؟
می دونی که الآن بیشتر مردم همین طور دارن زندگیشون رو میگذرونن؟
اما دریغ از راه چاره!!!...
موفق باشی.