باز هم جمعه ای دیگر

با تو می گوییم، از تو می پرسم

 

چرا هیچ از حج بازگشته ای، پیغام تو را برای ما نمی‌آورد؟

چرا مردم وقتی به هم می رسند، نمی پرسند:

تازگی ها از آقا چه خبر؟

چرا روزنامه هاخبری از تو نمی نویسند؟

 

چرا دیگر جمعه ها کسی در دروازه شهر به انتظارت نمی ایستد؟

چرا هیچ کس برای آمدنت نذر نمی کند؟

 

چرا دعا هایمان هم از نام تو خالی شده است؟

چرا بودنت را باور نکرده ایم؟

 

چرا وقتی به شهر ما می آیی، آمدنت را حس نمی کنیم؟

چرا نیامدنت را با نبودن یکی می گیریم؟

 

چرا چشمهایمان چنان آلوده گناه شد که شایستگی دیدارت را از کف دادیم؟

چرا زبانهایمان چنان با دروغ پیوند خورد که دیگر نتوانستیم با تو هم سخن شویم؟

 

چرا دلهایمان آن قدر سخت و سنگین است که نام تو هیچ لرزه ای بر آن نمی اندازد؟

چرا شرمنده نگاهت از همین نزدیکی ها نیستیم؟

 

چرا همراه نسیم، بوی خوش تو را، حس نمی کنیم؟

چرا صدای گامهای تو را که نزدیک می شوی نمی شنویم؟

 

چرا زودتر نمی آیی؟

چرا ظهور نمی کنی؟

چرا طلوع نمی کنی؟

(نویسنده : شوریده)

 

با تشکر

پیر هرات

دست نوازش

روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند.


او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.
ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد .

او تصویر یک دست را کشیده بود ، ولی این دست چه کسی بود ؟


بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند.
یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خدا است که به ما غذا می رساند.
یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمونها را پرورش می دهد .
هر کس نظری می داد تا اینکه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالیکه خجالت می کشید ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، این دست شما است.

و معلم به یاد آورد که از وقتی داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه های مختلف پیش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

 

با تشکر

پیر هرات

دیدار با حافظ

سلام! قبل از اینکه این متن رو بخونین پاسخ یکی از نظرات یادداشت قبل رو ببینین! مهمه!

این هم یه شعر طنز درمورد حافظ:

 

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ توى صف اتوبوس!

 
گفتم  سلام حافظ گفتا علیک جانم
گفتم کجا روى تو گفتا خودم ندانم

 
گفتم بگیر فالى گفتا نمانده حالى
گفتم  چگونه اى ؟ گفت در بند بى خیالى


گفتم که تازه تازه شعروغزل چه داری؟
گفتا که مى سرایم شعر سپید بارى


گفتم زدولت عشق،گفتا که کودتا شد
گفتم رقیب گفتا ، او نیز کله پا شد!


گفتم کجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟
گفتا شده ستاره در فیلم سینمایى

 
گفتم،بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز
گفتا عمل نموده ، دیروز یا پریروز

 
گفتم بگو ز مویش،گفتا که مِش نموده
گفتم بگو ز یارش ، گفتا ولش نموده


گفتم چرا،چگونه؟عاقل شدست مجنون
گفتا شدید گشته معتاد گرد و افیون


گفتم کجاست جمشید؟جام جهان نمایش
گفتا  خریده قسطى تلوزیون به جایش

 
گفتم بگو ز ساقى حالا شده چه کاره؟
گفتا  شدست منشى در دفتر اداره

 

گفتم بگو ز اهد آن رهنماى منزل
گفتا که دست خود را بر دار از سر دل


گفتم ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا


گفتم بگو ز محمل یا از کجاوه یا دى
گفتا پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادى

 
گفتم که قاصدک کوآن باد صبح شرقى
گفتا که جاى خود را داده به فاکس برقى!


گفتم بیا ز هد هد جوییم راه چاره
گفتابه جاى هد هد،دیش است وماهواره


گفتم سلام ما را پیر صبا کجا برد ؟
گفتا به پست داده پیر هرات رو گرفته!


گفتم بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که ادکلن شد در شیشه هاى رنگى


گفتم سراغ دارى یه وبلاگ حسابى؟
گفت آنچه بود از دم ، گشته چلوکبابى


گفتم : بیا دوتایى لب تر کنیم پنهان
گفتا نمى هراسى از رویای نیمه کاره؟


گفتم بلند بوده موى تو آن زمان ها
گفتا به حبس بودم از ته زدند ترنج ها!


گفتم شما و زندان حافظ ما رو گرفتی؟
گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتى !!!

 

با تشکر

پیر هرات