مولا علی به شهریار گفت شعرت را بخوان (قسمت اول)


حضرت آیت الله العضمی مرعشی نجفی در اتاقی محقر بر روی تشکچه ای که جلوی قفسه ای از کتب قدیمی و جدید فرش شده بود نشسته و مشغول نگارش و مطالعه بودند. عینکی مخصوص مطالعه با قاب مشکی نیز بر چشم و یک پشتی در پشت سر و یک میز کوچک چوبی نیز در پیش رویش قرار داشت. هم روی میز و هم دور و بر آن پر بود از کتاب های مختلف. خادم به آرامی دو سه ضربه ای با پشت انگشتان دست به در می زند و وارد می شود :

 

" آقا ... شما میهمان دارید. " و مردی باریک اندام و بلند با سبیلی باریک در کنار خادم قرار می گیرد و مؤدبانه سلام می کند. آقا ضمن جواب دادن به سلام او ، به آهستگی نگاهش را از روی کتابی که در پیش رویش قرار داشت بر می دارد و از پایین به بالا قد و قواره مهمان را ورانداز می کند. به چهره اش که می رسد لحظه ای درنگ می کند. عینکش را از روی چشمانش بر می دارد و چند لحظه دیگر نیز به چهره مهمان خویش خیره می شود و ناگهان گل از گلش می شکفد و لبخند زنان از جای بر می خیزد و در حالیکه به سوی مهمان آغوش می گشاید می گوید : "شهریار عزیز  ، خوش آمدی ، صفا آوردی . "

 

میهمان مات و متحیر پیش می آید و سعی می کند دست آقا را ببوسد ، آقا دست خود را پس می کشد و میهمان را سخت در آغوش خویش می فشارد و بر پیشانی اش گل بوسه می زند. کمتر دیده شده است که آقا از میهمانی با این درجه از گرمی استقبال کند. شاید هم اصلا دیده نشده باشد !

 

خادم که چنین می بیند ، دوان دوان می رود و یک تشکچه نرم و یک پشتی مناسب از  اتاق دیگر می آورد و در مقابل آقا پهن می کند. به اشاره و تعارف آقا و خادمش میهمان مؤدبانه و دوزانو بر روی تشکچه می نشیند اما به پشتی تکیه  نمی دهد . تا خادم چای و بیسکوییت را بیاورد میهمان با بی صبری سر سخن را باز می کند : " فرموده بودید خدمت برسم ، من هم به مجرد دریافت پیام حضرت عالی با اولین اتوبوس خودم را از تبریز به قم رساندم . اما در تمامی ساعاتی که در راه بودم ، این پرسش ذهنم را به خود مشغول کرده بود که حضرت آیت الله مرعشی نجفی از کجا مرا می شناسد؟ ما که هرگز یکدیگر را ندیده ایم و سر کاری هم با یکدیگر نداشته ایم ؟! "

 

آیت الله مرعشی در حالیکه چای و بیسکوییت را تعارف می کند ، لبخند زنان می گوید : "ولی من در همان اولین لحظه ای که شما را دیدم شناختم."

-          شناختید ؟! ولی چه طور ؟! مگر شما قبلا مرا دیده اید ؟

-          خیر .

-          حتما عکس مرا دیده اید ؟

-          خیر . عکس شما را هم ندیده و توصیف شما را هم از کسی نشنیده بودم. اصلا شاعری به نام "شهریار" را نمی شناختم.

-          پس چگونه مرا شناختید؟

-          این همان رازی است که به خاطر آن شما را از تا بدین جا کشاندم تا با شما در میان بگذارم.

شهریار که حسابی گیج شده بود استکان خالی چای را بر زمین می گذارد و آماده شنیدن بقیه ماجرای معما گونه می شود ...

 

آیت الله مرعشی می پرسد:

-          آیا شما غزلی دارید که مطلع آن چنین است :  " علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را  " ؟

-          شهریار یکه ای می خورد  و می پرسد : "بله دارم ! ولی شما از کجا می دانید ؟! من نه این شعر را برای کسی داده ام و نه برای کسی خوانده ام و نه  درباره آن با کسی صحبت کرده ام !! "

-          این غزل را کی سروده ای ؟ سعی کن زمان دقیق آن را به خاطر بیاوری. حتی ساعتش را.

شهریار اندکی به زمین خیره می شود و فکر می کند . ناگهان سرش را بالا می آورد و می گوید :

 

-          آهان یادم آمد. درست یک هفته قبل ، مثل امشب بود که وضو گرفتم و در خلوت تنهایی خودم این شعر را سرودم. آن شب من حال و هوای عجیبی داشتم. عشق علی سراسر وجودم را تسخیر کرده بود. انگار باده ای که از جام عشق او نوشیده بودم ، مست مستم کرده بود! حس می کردم این غزلم با سایر اشعارم زمین تا آسمان فرق دارد. قلم از اختیار من خارج بود و خود روی کاغذ حرکت می کرد . چندین ساعت طول کشید تا غرل تمام شد ؛ یعنی مطمئنم که راس ساعت سه بعد از نیمه شب بود که آخرین مصراع آن را سرودم.

 

با شنیدن این کلمات ، اشک بر گرد چشمان آیت الله مرعشی نجفی حلقه می زند و  با تکان دادن سر ، تاکید می کند :

         "درست است ، کاملا درست است. دقیقا در همان شب و در همان ساعت بود. "

 

 

شهریار که بیشتر گیج شده ، مشتاقانه می پرسد : " ممکن است به من هم بفرمایید که در آن شب و در آن ساعت چه گذشته است ؟ من که حسابی گیج شده ام."

آیت الله مرعشی نیز کمی جابجا می شود و  شروع به تعریف کردن می کند:

 

-          آن شب من تا دیر وقت بیدار بودم ، نماز شبی و دعای توسلی ...

 

 

 ***********************************************

  ** ادامه این داستان را در یادداشت های بعدی می نویسم ...

***********************************************

با تشکر
پیر هرات

پسرک فقیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

      دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تماءنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

      سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

      دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

      سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

      آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

      زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

      «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

با تشکر
پیر هرات

مناظره بین زلزله و شارون

سلام. این هم به مناسبت چهلمین روز  واقعه بم :

 

* مناظره بین زلزله و شارون درباره بدست گرفتن انحصار قدرت و زور و بحث بر سر اینکه کدامیک از این دو استحاق بیشتری برای ارتگری و خرابکاری دارد:

 

 

زلزله آمد شبی از راه دور

با هزاران قدرت و تخریب و زور

 

نزد شارون رفت و گفتا ای رفیق

ای مرا همکار و همراه ای شفیق

 

آمدم پیشت پی عرض ادب

 در مکان ها تو جلو من از عقب

 

من کی ام شارون و شارون کیست من

ما یکی روحیم اندر دو بدن

 

ما برای قتل مردم آمدیم

تا بجنبانیم هی دٌم آمدیم

 

گرچه من در زور از تو کمترم

لیک در بعضی موارد برترم‌!

 

ما دوتا از بهر کشتن آمدیم

از برای ریشه کندن امدیم

 

ما رفیق و همدم و هم سنگریم

طالبان فتنه و شور و شریم

 

گریه مردم برای ما خوش است

ای خوشا آن کس که او آدمکش است

 

هر دو خصم جان هر مرد و زنیم

خانه ها را نیز آتش می زنیم

 

ما دو تا مامور قتل خاص و عام

کار ما این است تا روز قیام

 

 ***  جواب دادن شارون زلزله را که تو کوچکتر از آنی که خودت را با من برابر بدنی !! به شارون بر می خورد و پاسخ می دهد:

 

ناگهان شارون برآشفت و بگفت

تا به کی خوانی بگوشم حرف مفت ؟

 

در قساوت من کجا و تو کجا ؟!

تا به کی این حرف های نا بجا ؟!

 

تو اگر ظاهر شوی سالی دوبار

دردها و غصه ها آری به بار

 

یا جماعت را کنی بی خانمان

جمع دیگر باز در امن و امان

 

لیک من هر روز و هر شب حاضرم

در خرابیها به هر جا ناظرم

 

قتل و غارت ها کنم من بی حساب

که ندیدی تو نظیرش را به خواب !

 

تو اگر قانع به یک << بم >> گشته ای

کی چو من جلاد عالم گشته ای ؟!

 

نیستم قانع به یک جا یا دوجا

فتنه در دنیا کجا و بم کجا؟

 

من برانم تا جهان بر هم زنم

شعله ها بر عالم و آدم زنم

 

پیش من چون آمدی بس کن گله

تو حقیری نزد من ای زلزله

 

هست پشتیبان من بوش ابن بوش

بمب و موشک را کشد هر دم به دوش‌!

 

من که بینی با خدا هم دشمنم

دشمن دین خدا تنها منم

 

گیرم افتی گر تو هم ای زلزله

سخت می اندازمت توی تله!

 

با تشکر

پیر هرات