دیوانه

زمانی مردی را می دیدم که نزدیک اورشلیم می نشست. هر بار که از آنجا می گذشتم٬ همان جا بود. از راهنمایم می پرسیدم او کیست؛ و او٬ خندان پاسخ می داد پیرمرد دیوانه شوریده ای است.
روزی تصمیم گرفتم نزدیک شوم. و پرسیدم:
- چه کار می کنید؟
مرد پاسخ داد: به دشت ها می نگرم.
- و دیگر چه؟
مرد گفت: همین برای درک زندگی کافی نیست؟

چنین پاسخ داد مردی که دیوانه اش می خواندند.

از کتاب: نامه های عاشقانه یک پیامبر
با تشکر
پیر هرات

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:46 ب.ظ http://eghshoolaneh.blogsky.com

تعبیر بسیار جالبی بود ..............

قاصدک جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:51 ب.ظ http://nameh.blogsky.com

نوشته هات قشنگه
مخصوصا با این آهنگ ملایم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد