السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

انشاءالله امشب عازم مشهد هستیم. محل استقرارمان با حرم صد قدمی فاصله دارد. با این حال یاد این شعر امام می افتم که می گوید:

 
از در خانه ی ما تا به حرم صد قدم است                      به خیالت که کم است
فاصله ی هر قدمش بین حدوث و عدم است               به خیالت که کم است

 

پیر هرات

دست از همه شستیم که دامان تو گیریم

راننده تاکسی برگشت بهمون گفت: ببینم حالا اتوبوس شما کی حرکت می کنه؟ من هم گفتم ساعت هشت. گفت با این ترافیکی که می بینینحالا حالا ها اینجا هستیم! حتما جا می مونین! بالاخره هر طور که بود اون ترافیک رو رد کردیم و رسیدیم.

-          آقا اتوبوس هشت رشت کجاست؟

-          هنوز نیومده تاخیر داره.

چند دقیقه بعد توی اوتوبوس بودیم. دو تا فیلم سینمایی هم گذاشتند! حدود ساعت یک رسیدیم به شهر. از آنجا هم با سواری رفتیم به زیبا کنار. از رشت تا زیبا کنار حدود یک ساعت راه بود. راننده یک نوار دکلمه رشتی گذاشته بود. او می خواند و راننده برایمان ترجمه می کرد!!

 

سیزده نفر از افراد فامیل روز قبل رسیده بودند. وقتی رسیدیم همه برای ناهار رفته بودند بیرون به جز یک نفر. آمدیم و مستقر شدیم! ناهار را هم همان جا خوردیم. چند دقیقه بعد بقیه نیز برگشتند. کمی استراحت کردیم. هوا هم به شدت گرم بود. در این مجتمع قانون این بود که صبح ها آقایون و بعدازظهرها هم خانوم ها می توانند دریا بروند. همه ی خانم ها هم رفتند. من و یکی از پسرخاله هام و یکی از پسر دایی هام هم رفتیم بیرون. هوا به شدت گرم بود! بدبختی ما هم این بود که برج ما سر قله ی قاف بود! پس از ده دقیقه پیاده روی وحشتناک آن هم در آن هوا به زمین متروکه ای رسیدیم. و فهمیدیم که اینجا زمین تنیس است! دوباره کوبیدیم و برگشتیم و راکت های تنیس رو آوردیم. من فکر می کردم که تنیس آسان است ولی بدبختی از آنجا شروع شد که یک ربع اول فقط برای آموزش صرف شد!! خلاصه از بس که توپ به اوت می رفت پدرمان دراومد! خلاصه پس از یکی-دو ساعت تنیس برگستیم به محل اسقرار و یکی-دو ساعت هم خوابیدیم!! وقتی بیدار شدیم دیگر سایه بود. رفتیم کنار ساحل و یک ساعتی والیبال بازی کردیم. بعد از تمام شدن بازی هم مجبور شدیم فقط یک ربع را صرف پاک کردن شن ها از خودمان بکنیم. خلاصه به مسجد مجتمع رفتیم و نماز خواندیم. پس از شام هم کنار ساحل رفتیم و بسی سوار موتورسیکلت چهارچرخ شدیم! روز بعد هم بعد از صبحانه دریا رفتیم. شنا و حمام آفتاب!! بعد از ظهر هم علاوه بر پسرخاله و پسرداییم، شوهر خاله و دایی و یکی دیگر از پسرخاله ها هم به زمین تنیس رفتیم. آنقدر تشنه بودم که من دو تا آبمیوه رانی رو در عرض سه ثانیه با یک قولوپ (!) نوشیدم!!

 

***

خوب، این بود خاطره ی اولین روز سفری که چند روز پیش رفته بودیم. چند وقت پیش یه بنده خدایی یه سوال شرعی داشت، شما می تونین جوابش رو بدین:

 

"من برادری شیرخواره داشتم که خانم بنده، مدتی به اون شیر داد. برای همین، خانم من مادر رضایی و من هم پدر رضایی برادر کوچک خودم شدم. خانمم چون مادر برادرم شد، حکم مادر خودم را پیدا کرد و من نمیدانم باید چکار کنم؟ او او را تنبیه کنم؟ بعد چون من، پدر برادر خودم شدم، برادرم عموی خودش شد که من هم چون پدرش شدم، پس من پدر عموی برادرم شدم. یعنی من پدربزرگ برادر خودم یعنی پدربزرگ خودم شدم. بدبختی از اینجا شروع شد که بچه های واقعی من، حالا عمو و عمه ام شده اند. من الان پدربزرگ خودم هستم و جدبزرگوار بچه های خودم هم هستم حالا جدبزرگوار عمو و عمه های خودم هم میشوم که یعنی من هم نوه خودم هستم هم نبیره خودم و هم پدربزرگ خودم!!!! شما را به خدا راهنماییم کنید تا لااقل تکلیف خودم با خودم و زن و بچه ام را بدانم".

***

 

خوب، امروز می خواهم برایتان حکایتی از مولوی بگویم. فردی به خانه ی عزیزی می رود. از او می پرسند که چه کسی پشت در هست می گوید من هستم. در را باز نمی کنند. هرچه در می زند در را برایش باز نمی کنند. تا بالاخره می گوید: این من نیستم که پشت در هستم. بلکه خود تویی،  اصلا وقتی که تو وجود داری وجود دیگران معنایی ندارد. پس خودت رو به خانه ی خودت راه بده:

 

هین که منم بر در و در برگشا

بستن در نیست نشان رضا

نی که منم بر در و بلکه تویی

راه بده در بگشا خویش را

 

به او می گویند که خود تو بال و پر داری. نیازی به بال و پر ما که نداری. ولی اون فرد در طلب بال و پر حضرت دوست پر های خودش رو می کنه. خودش رو خوار می کنه. خضوع می کنه. تا خود حضرت حق به اون بال و پر عطا کنه:

 

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در طلب بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

 

پ.ن. هفته بعد شاید روز قبل از شنبه آپدیت کنم، چون اگه خدا بخواد یه سفر دیگه در پیش داریم!

 

هوالهو

پیر هرات

ما مستان الستیم جز باده ننوشیم (مولوی)

جمعه به صورت اتفاقی رفته بودیم یه جایی. با یه پسر هشت ساله آشنا شدم. می گفت من هیچ وقت از رو نمی رم!! هیچ وقت!! خلاصه ما هم که تو تیکه و این حرف ها کم نمی یاریم کلی خندوندیمش. کل روز با اون بودم. آخر سر که رفتش اول با خودم گفتم آخیش راحت شدم! ولی بعدش حالم گرفته شد!  چون می دونستم اون دیدار، اولین و آخرین دیدار ما بود و ما هرگز همدیگر را نخواهیم دید!!

 

حالا اون یکی رو چی کارش کنم!؟ روانیه به تمام معنای کلمه! از یه طرف از دیوانه کاری هاش بدم میاد از یه طرف دیگه هم دلم می سوزه برای خودش چون یه بیماره و دست خودش نیست. بچه هم هست! دلم هم برای مادرش می سوزه. خوب باید تحمل کرد دیگه.

 

***

به قول مولوی:

نوبت کهنه فروشان در گذشت

نو فروشانیم و این بازار ماست:

 

یا علی مدد!

 

دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد

محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد

معتکف گشتم از این پس به در پیر مغان

که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد

دل درویش به دست آر که از سر الست

پرده برداشته آگاه ز تقدیرم کرد

پیر میخانه بنازم که به سر پنجه ی خویش

فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد

 

سری می زنیم به محفل حضرت دوست، که به قول شاعر:

 ای دوست مرا خدمت پیری برسان

فریاد رسا به دستگیری برسان

 

 

ما زاده ی عشقیم و پسرخوانده ی جامیم

در مستی و جان بازی دلدار تمامیم

دلداده ی میخانه و قربانی شٌربیم

در بارگه پیر مغان پیر غلامیم

بی رنگ و نوائیم ولی بسته ی رنگیم

بی نام و نشانیم و همی در پی نامیم

از مدرسه مهجور و زمخلوق به کناریم

مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم

با هستی و هستی طلبان پشت به پشتیم

با نیستی از روز ازل گام به گامیم

 

پ.ن. وعده ما، شنبه ها!

 

هوالهو

پیر هرات