مدینه و مشهد

پارسال همین موقع ها بود که مشهد بودیم. منظورم ایام فاطمیه است. در محضر مقدس امام رضا(ع). خوب، اون موقع هم شب جمعه بود فکر می کنم. شنیده بودیم که در یکی از صحن های حرم برنامه ای هست. طبق معمول دعای کمیل. راستش هنوز هم که هنوزه اون روضه ی جان سوز فاطمه زهرا در گوشم می پیچه:

 

یکی تعریف می کرد که رفته بودم مدینه...

 با یه جوان عربی آشنا شدم...

 اون بهم گفت: آقا، من شنیدم این امام رضای شما خیلی مظلومه ... (صدای گریه جمعیت: آخه فرض کنین روبروتون گنبد طلایی امام رضا هستش، آدم چه حسی پیدا می کنه؟!)

 بعد بهم گفتش که من این رو شنیدم... رفتم مشهد تا خودم از نزدیک ببینم...

 وقتی برگشتم با خودم می گفتم این فاطمه ، تو مدینه چه قدر مظلومه ...

 آخه امام رضا ضریح داره ، گنبد داره ... (صدای گریه جمعیت)

 با خودم گفتم آخه امام رضا کبوتر داره ، زائر داره ... ولی فاطمه اینجا چی رو داره؟!

(صدای گریه جمعیت شدید تر می شود)

 

واقعا فاطمه چه قدر مظلومه. این وهابی های لجنی که الان تو عربستان قدرت رو دارند اجازه ندادند حتی یه سنگ قبر کوچیک مشخص کنه که قبر ائمه ی ما کجاست؟ فقط با یه تیکه سنگ؟  آخه الان هم مظلومیت؟ اون موقع هم مظلومیت؟ مگه یادتون نیستش که فاطمه شبانه دفن شد؟ پهلوی مادر شکست؟ اون چادر کهنه ی بی بی رو زمین کشیده شد؟ کتک خورد؟ چادرش خونین شد؟  ولی ما الان هم نموتونیم اونجا مفاتیح همراهمون باشه؟

خدا می دونه که قلب امام زمان چه قدر جریحه دار شده. خدا می دونه امام زمان چه قدر اشک ریخته ...

 

هوالهو

پیر هرات

دلا امشب ذکر یا علی گوی!

در خواب، دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

                          

 

بیایید امشب برویم نزد پیر میخانه، مرشد پیران، تا که باشد از او جام برگیریم زیرا که:

 

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم          آه کز خرقه پشمین به گرو نستانند

 

از مطرب هم می خواهم با نوای داوودی خود با اشعار مولانا به میخانه ی ما گرمی دهد تا جام را بنوشیم، برقصیم، و بگوییم: یا علی!

 

حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو

                                وندر دل آتش درآ ، پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خوانه را ویرانه کن

                                وانگه بیا با عاشقان همخوانه شو، همخوانه شو

روسینه را چون سینها،هفت آب شو از کینها

                                وانگه شراب عشق را ، پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی

                                گر سوی مستان می روی، مستانه شو مستانه شو

 

هوالهو

پیر هرات

روزگاری است که سودای بتان دین من است

امروز کارنامه ی ما را به دست راستمان دادند. الحمدالله راضی هستیم! دفترچه کارنامه را باز کردم، آمد:

 "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا"

 

بارها از خود پرسیده ام که "موسیقی چیست؟" ، "چه تاثیری بر روی ما می گذارد؟" ، "آیا موسیقی می تواند روح یک انسان مشتاق را به سوی معبود پرواز دهد؟" یا اصلا غنا؟ به نظر من کسی که مدام به غنا گوش می کند روحش خسته می شود! ممکن است یک شادی لحظه ای برایش پدید آورد. ولی بعد از تمام شدن آن شادی موقت، نه نتنها مشکلات و تلخی هایش بر می گردد بلکه دو چندان می شود. یک کسلی تلخ! روح انسان تشنه است. آیا این شادی های زودگذر می توانند این روح را سیراب کنند؟ اگر در اشعار عرفانی هم دقت کنیم درمی یابیم که این موسیقی نیست که انسان را از زمین کنده و به آسمان ها می برد این شوق و لذت بخاطر عبادت است:

الا بذکرالله تطمئن القلوب

دیروز بود که حکایتی را از زبان سعدی در بوستان و گلستان می خواندم: روزی سعدی آوازه یک بت را در هند می شنود که مردم از همه شهرهای اطراف برای زیارت آن بت به آن شهر می آیند. بتی بود که از عاج فیل ساخته شده بود و هزاران جواهر در آن بکار رفته بود و در یک معبد بزرگ نگهداری می شد. سعدی با خود می گوید آخر چطور ممکن است این مردم ابله، اجسام بی جانی که خود ساخته اد این گونه بپرستند؟! سعدی بساط سفر را می بندد و به آن شهر سفر می کند. داخل معبد که می شود مجبور می شود که خود نیز مانند بقیه جاهلان به عبادت بت بپردازد. از یکی از خادم های معبد می پرسد" این بت چیست که شما اینگونه انرا می پرستید. این جسم با یک ضربه به زمین می خورد! " خادم عصبانی می شود و داد می زند این کافر است! این کافر است! خدام دیگر دور سعدی را می گیرند و مانند گرگانی گرسنه، آماده حمله به او می شوند. سعدی که خود را در آن وضعیت می بیند می گوید: "نه! من خودم مجذوب و شیدای این بت شدم. من فقط می خواستم بدانم که چه کرامتی از این بت بر می آید؟" یکی از خادمان می گوید: "عیبی ندارد! این بت صبح قبل از طلوع آفتاب ، با مردم دست تکان می دهد. اگر می خواهی ببینی باید شب در معبد بیدار بمانی"

سعدی تا صبح منتظر می ماند. ولی می دانست که حتما کلکی در کار است. صبح قبل از طلوع خورشید، هیاهویی در معبد به راه می افتد. طبل و دهل زده می شود. که ناگهان دست بت تکان می خورد و با مردم دست تکان می دهد. مردها فریاد می زنند ... زن ها جیغ می زنند ... سعدی هم که مجبور بود مانند آنها بت را به ظاهر عبادت کند به خودش فشار می آورد که گریه ای ساختگی بکند. گریه اش را شروع می کند. نزدیک بت می آید و دست بت را می بوسد:

 

بتک را یکی بوسه دادم به دست                که لعنت بر او باد و بر بت پرست

 

سعدی کنار می آید. ولی گریه اش تمام نمی شود. انگار دست خودش نبود. با خود می گوید بس کن دیگر! بس کن! ولی هر کاری می کند گریه اش شدید تر می شود. خادمین معبد هم که خیال می کنند او مورد مرحمت بت قرار گرفته او را بر دستان خود می گیرند و بر او عزت و احترام می گذارند. خوب، ادامه ی داستان رو خودتون برین تو بوستان و گلستان بخونین. دیگه خسته شدم.  چون آخر خود سعدی راز بت بزرگ را کشف می کند!  فقط منظور من از گفتن این قسمت از داستان همین شوق و لذت عبادت بود.


روزگاری است که سودای بتان دین من است      غم این کار نشاط دل غمگین من است
 

هوالهو

پیر هرات